- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بدو گفت کاری ز رای بلند توقع همین باشد از هوشمند
2 ولیکن مراد من این بود و بس که یک چند با تو برارم نفس
3 ز داناییت بهرهٔ پر برم ز دریا صدف وز صدف در برم
4 چو تو داشتی صحبت از ما دریغ تواضع ز تو نیست ما را دریغ
5 گر از زحمت ما نیایی ستوه کنون پنجهٔ ما و دامان کوه
6 طریقی نما از خبر داشتن که بتوانم این بار برداشتن
7 بخشنودی کرد گارم درار که خشنود باد از تو هم کردگار
8 حکیم از چنان خواهش زیر کان برون جست روشن چو تیر از کمان
9 به پوز شکری گفت کای کدخدای ترا راست گویم به فرهنگ ورای
10 نخست آنچه فرض است بر شهریار همان شد کز ایزد بود ترس کار
11 بهر شادمانی و تیمارها به یزدان حوالت کند کارها
12 به نیرنگ این پنج روزه خیال که نادان نهد نام او ملک و مال
13 نیندازد اندر سر آن باد را که زد لطمه فرعون و شداد را
14 چو دادت خدا آنچه داری به دست خدا را پرست و مشو خودپرست
15 بهر کار ازان کس طلب یاوری که دارد نهان باخدا داوری
16 شهی کو خود از شرب می شد خراب ازو کی عمارت شود خاک و آب
17 کسی از خود آگه نباشد دمش چه آگاهی از جمله عالمش
18 نگویم که خم خانه را بند کن به نان پاره معده خرسند کن
19 ولیکن چنان خور گرت درخورد که تو میخوری نی ترا میخورد
20 چو خواب ایدت بر سر تخت خود بیاموز بیداری از بخت خود
21 تو بیدار باش اشکار و نهان که از پاست آباد خسبد جهان
22 بخسب و به خواب جوانی مخسب وگر خود توان تا توانی مخسب
23 بدان شان شو از کینه ور کینه خواه که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
24 به مشت اندرون تیغ را جای کن ولی رای را کار فرمای کن
25 مکش سر ز رایی که بخرد زند که پیل حرون بر صف خود زند
26 ورت دل ز یزدان بود زورمند نه نیز محتاج رای بلند
27 چو قادر شدی چیره را ریز خون مزن دشنه را بستگان زبون
28 به تیمار خدمتگران کن بسیچ زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
29 سپهدار باید خداونت تخت که بیبرگ برکنده باشد درخت
30 متاع جهان است باد روان گره بر زدن باد را چون توان
31 گر امروز نبود ز فردا هراس چه نیکو ترا دولت بی قیاس
32 دد و دام کافزون و کم میدوند به مزدوری یک شکم می دوند
33 ندارد به جز آدمی این شمار که یک تن دهد طعمهٔ صد هزار
34 دم صبح کاذب بود زود میر ولی صبح صادق شد آفاق گیر
35 کسی کن زبر دست بر زیر دست کن در زیر دستان نیارد شکست
36 به انصاف نه سکهٔ دادها ستم را بیند از بنیادها
37 چه رانی ز داد فریدون سخن تو نو باش گر شد فریدون کهن
38 به عهد خود آن نغز به کایستی که در عهدهٔ دیگران نیستی
39 منه بر بدی کارها را اساس که کس گاه نفرین نگوید سپاس
40 کسی کو بزرگ است کارش بزرگ به هر پایه باشد شمارش بزرگ
41 چو کردی درخت از پی میوه پست جز آن میوه دیگر نیاید بدست
42 یکی را از ان کرد یزدان بلند که باشند ازو دیگران بی گزند
43 پیچ از ستم دست بیچارگان ستم کن ولی بر ستمگارکان
44 برون کن ز پای کسی خار خویش که نتواندت گفتن آزار خویش
45 حذر کن ز تیری که آن بد زنی به غیری گشایی و بر خود زنی
46 گر از آهنین قلعه داری پناه مباش ایمن از ناوک دادخواه
47 نمانند در ملک و دولت دراز مگر زور مندان عاجر نواز
48 بدانگونه کن گرد گیتی خرام که دریا بی اسرار گیتی تمام
49 نگارندهٔ لوح این داستان چنین راست کرد از خط راستان
50 که چون فتح اسکندر چیره دست در آورده گردن کشان را شکست
51 به فیروزی آفاق را کرد رام به شمشیر بگرفت عالم تمام
52 چو از ربع مسکون بپرداخت کار تمنای دریاش گشت آشکار
53 برون برد ازین خطه خاک بخش به دریای مغرب رسانید رخش
54 جهان دیدگان را طلب کرد پیش سخن گفت ز اندازهٔ کار خویش
55 که چون من به نیروی یزدان پاک قوی دست گشتم برین نطع خاک
56 بگوی زمین دست بردم به پیش به چوگان همت کشیدم به خویش
57 نماند از بساط زمین، هیچ جای که نسپرد شبرنگ من زیر پای
58 کنونم چنان در دل آمد هوس که در جویم از قعر دریا و بس
59 نشینم به اب اندرون چند گاه کنم در عجبهای دریا نگاه
60 بباید ز همت مدد خواستن طلسمی به حکمت بر آراستن
61 بدانش ز صافی ترین جوهری مصفا بر انگیختن پیکری
62 گه دروی کند چون نشیننده جای جهان بیند از جام گیتی نمای
63 حکیمان به فرمان شاه جهان به پوزش گری تازه گردندشان
64 بزرگان نهادند بر خاک سر ستایش گرفتند بر تاجور
65 که ای خاک بوس جناب تو بخت ز پای تو نیروی بازوی تخت
66 دو نوبت گرفتن سراسر زمین نه باشد در اندازهٔ آدمین
67 بدین بس کن وزین زیادت مپوی همه آرزو را نهایت مجوی
68 ز دریا کسی دید غواص کور که گوهر برون آرد از آب شور
69 اگر ماهی آرد به خشکی شتاب به جان کندن افتد چو مردم در آب
70 مکن آتش و بار خود را فزون که خاکی نگنجد به آب اندرون
71 سکندر به پاسخ زبان بر گشاد ز درج دهن کان گوهر گشاد
72 که اقبال چون گشت هم پشت من کلید جهان داد در مشت من
73 بسی پی فشردم به جویندگی که شویم لب از چشمه زندگی
74 سرانجام من چون ببایست مرد زمانه بدان آبخور ره نبرد
75 به روزی توان باده زین طاس خورد که اسکندرش جست، الیاس خورد
76 گرم جاودان کردی ایزد برات نماندی لبم تشنه ز آب حیات
77 چو بر مرگ من بود تقدیر غیب ز محرومی آب حیوان چه عیب
78 چو مردم ندارد گریز از هلاک چه در قعر دریا چه بر روی خاک
79 نیابم ازین پند بیهوده تنگ که از موج دریا نترسد نهنگ
80 چو دانندگان را یقین گشت حال که در مغز شه محکم است این خیال
81 زند از ضمیر خردمند خویش نفس بر مزاج خداوند خویش
82 سکندر چو بشنید گفتارشان نوازشگری کرد بسیارشان
83 به بخشش در گنج را باز کرد زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
84 به فرمان فرمانده روزگار ارسطوی دانا در آمد به کار
85 به فرمود کاسباب کشتی کنند نشیننده راز و بهشتی کنند
86 هنرپیشگان پیشه برداشتند نمودند هرچ از هنر داشتند
87 کشیدند کشتی به دریا کنار به سال کم و بیش پیش از هزار
88 اساسی که بر آب داند ستاد شتابنده کوهی ز آسیب باد
89 چو شد جمله اسباب کشتی تمام شتابنده شد شاه دریا خرام
90 ز آب از نمایان دریا پژوه طلب کرد هشیاری از هر گروه
91 به فرمود تا پیشوایان تخت ز صحرا به دریا کشیدند رخت
92 چهل ساله ترتیب راه دراز که باشد بدان آدمی را نیاز
93 ز حیوان و از مردم و از گیا اگر شیر مرغ است اگر کیمیا
94 خبر کش بسی مرغ کردون گرای سبق بر ده ز اندیشهٔ تیز پای
95 کزیشان همه سه عقاب سیاه که روزی شتابنده یک ماهه راه
96 سه سال تمام آنچه پرداختند سه ماهش به کشتی در انداختند
97 کسی را که دید از تردد خلاص به همراهی خویشتن کرد خاص
98 گراینده را سوی دریای شور به رغبت روان کرد بر راه دور
99 به فارغ دلی زان بهشتی سواد توکل کنان پا به کشتی نهاد
100 چپ و راستش خضر و الیاس هم پس و پیش ارسطو بلیناس هم
101 فلاطون و دانندگان دگر به همراهی خاص بسته کمر
102 بجنبید کشتی از آسیب موج بر امد سر باد بانها به اوج
103 چو رفتند زانگونه با رود و جام به دریا درون پنج ساله تمام
104 به جایی رسیدند لرزان چو بید که باز آمدن را نباشد امید
105 چو هر کس دران حال بی چارگی به حیرت فرو ماند یک بارگی
106 کسانی کز ایزد خبر داشتند نیایش کنان دست برداشتند
107 چو دادند قفل دعا را کلید کلید در چاره آمد پدید
108 شبانگه که برقع برافگنده ماه بپوشید گیتی حریر سیاه
109 که در گوشهٔ خلوتش ناگهان سروشی پدیدار گشت از نهان
110 جوانی به کردار سرو بلند رخ فرخ و پیکر ارجمند
111 فرشته ولیکن به شکل آدمی نه مردم ولی صورت مردمی
112 جمالی که نتوان نظر کرد دور ز سیمای پاکش همی ریخت نور
113 برو تازگی کرد شه را سلام شهش داد پاسخ به عذر تمام
114 بدو گفت کای سر به سر نور پاک تنت دور ز آلایش آب و خاک
115 فرشته که گویند ما ناتویی که مردم نباشد بدین نیکویی
116 وگر مردمی چون درون آمدی؟ که مردم ندیدت که چون آمدی؟
117 سروش خجسته سخن در گرفت ز راز نهان پرده را بر گرفت
118 گر آسایشی خواهی از روزگار جمال عزیزان غنیمت شمار
119 دل از روی هم صحبتان شاد کن به نقل و به می مجلس آباد کن
120 به جمعیت دوستان روی نه پراکندگی را به یک سوی نه
121 به دوری مکوش ار چه بدخوست یار که دوری خود افتد سرانجام کار
122 چو لابد جدائیست از بعد زیست به عمدا جدا زیستن ابر چیست
123 گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست کنون رفته را باز جستن خطاست
124 بزرگان پس رفته نشتافتند که بسیار جستند و کم یافتند
125 نه بعد از شدن باز گردد زمان نه تیری که بیرون پرید از کمان
126 کجا بودی ای مرغ فرخنده پی چه داری خبر زان حریفان می؟
127 به شادی کجا میگذارند گام سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
128 کجا روز راحت فزون میکنند؟ شب آسایش خواب چون میکنند؟
129 به عیش و طرب هم عنان کهاند؟ به ریحان و می مهمان کهاند؟
130 کدام آب دیده است در جویشان دل ما چگونه است پهلویشان
131 فغان زان حریفان صحبت گسل که یک ره ز ما بر گرفتند دل
132 بگفتا که گر پرسی از من صواب سروشم ز یزدان موکل بر آب
133 چو در سختی افتاد کار شما به من داد غیب اختیار شما
134 میندیش ازین پس ز دریای ژرف که دادت قضا دستگاه شگرفت
135 درین پرده کاندیشهٔ کار تست درون رو که یزدان نگهدار تست
136 منت همره و ایزدت رهنمای که بنماید و بازت آرد به جای
137 به فرمود فرمانده روم و زنگ که در جنبش کشتی آید درنگ
138 فگندند هر سوی لنگر در آب فرو شد سر بادبانها به خواب
139 سکندر بر آهنگ کاری که داشت برو ریخت از دل شماری که داشت
140 به دستور دانا که در کار بود وصیت نمود آنچه ناچار بود
141 که ما را هوسهای ناسودمند ز راه سلامت چو یک سو فگند
142 سزد گر شما را ز من فتنه جوی ز بهر سلامت بتابید روی
143 چو من زیر دریا کنم جای خویش به کام نهنگان نهم پای خویش
144 به امید جان بخش گیتی پناه مرا تا به صد روز بینند راه
145 گر آیم برون زین ره پر هراس شناسم حق مردم حق شناس
146 وگر باشد آسیبی از روزگار قضا را به یک چون من صد هزار
147 شما جانب خانه گردید باز من و قعر دریا و راه دراز
148 چو شه را دل آسود زان بسته عهد برایین مهدی درآمد به مهد
149 بیاورد آن شیشه را بعد از ان نشست اندران شاه عالی مکان
150 چو شیشه معلق شد اندر طناب برآبش نهادند همچون حباب
151 شکنج رسنها گشادند باز اجل را سپردند رشته دراز
152 سکندر به مهد اندرون ترسناک چه باشد به دریا یکی مشت خاک
153 سروشش بپرسید کای نیک بخت چه بودت رها کردن تاج و تخت
154 جهاندار گفت ای مبارک نفس نماند خرد چون دراید هوس
155 نیوشندهٔ آسمانی سرشت شد از تازه روی چو باغ بهشت
156 گشاد ابرو از روی خورشید وش به پاسخ دل شاه را کرد خوش
157 که دل را فراهم کن ای سرفراز که بردارد این رنجها را دراز
158 کنون باز کن دیدهٔ پیش بین تمنای اندیشهٔ خویش بین
159 بگفت این و برداشت بانگ بلند که زلزال در قعر دریا فگند
160 میانجی دران معرض عمرگاه چو شکل دگر دید سیمای شاه
161 بخندید در پردهٔ کردش سوال که چون دیدی این پرده پر خیال؟
162 بخاطر هنوز این تمنا کنی کزین گونه لختی تماشا کنی
163 شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس هراسی که بودست جای هراس
164 هم از عاجزی پشت را خم نکرد ز نیروی دل ذرهای کم نکرد
165 بدو گفت کای بر نهان پردهدار درین پرده دیگر چه داری بیار
166 به پاسخ سروش پسندیده گفت که دانسته را بر تو نتوان گفت
167 چنین روشنم گشت ز الهام غیب کت از نقد هستی نهی گشت جیب
168 سبک شو که جای گرانیت نیست زمانی فزون زندگانیست نیست
169 تو با آنکه دیدی عجبها بسی من از تو ندیدم عجبتر کسی
170 وگر باشدت زین عجبتر نیاز یکی دنده بر بند و بگشای بار
171 ملک گوش بر گفت همدم نهاد بفرمان او دیده بر هم نهاد
172 چو بگشاد چشم و چش و راست دید همان دید چشمش که می خواست دید
173 چو دیده شگفته بهاری بر آب برون جست از برج چون آفتاب
174 چو الیاس و خضر آگهی یافتند سوی مونس خویش بشتافتند
175 کشیدند قارو ره را بر زیر نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
176 متاعی که در درج گنجینه بود مصور خیالی در آیینه بود
177 چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ برامد چو یوسف ز زندان تنگ
178 گرامی تنش باز مانده ز زور نمک وار بگداخته ز آب شور
179 سکندر که گیتی خداوند بود به هم صحبتان دیر پیوند بود
180 چو هنگام رفتن فراز آمدش به دیدار خویشان نیاز آمدش
181 ازان مژدهٔ خوش که دادش سروش سرشکش ز شادی برامد به جوش
182 به فرمان فرمانروای جهان روان گشت کشتی ز جای چنان
183 دوم روز کز چرخ در گشت روز نگون گشت خورشید گیتی فروز
184 شتابنده کشتی بهرسو قطار که پیدا شد از دور دریا کنار
185 فرومانده بینندهٔ رهگرای به حیرت دران کار حیرت فزای
186 که راهی بران دوری دیر باز چگونه برین زودی آیند باز
187 همه کس دری از تعجب گشاد مگر پاک دینان پاک اعتقاد
188 چو دیدند صحرا نشینان ز دور درفشان درفش سکندر ز دور
189 ز هر جانبی آدمی خیل خیل شتابنده شده سوی دریا چو سیل
190 ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز کرانه چو دریا درامد به لرز
191 سکندر چو بر شط دریا رسید خروش سپه بر ثریا رسید
192 چو آسوده گشتند لختی ز جوش در امد به سرهای شوریده هوش
193 جهاندار منزل به خرگاه جست ز صحرا سوی بارگه راه جست
194 به فرمود کز خاصگان سرای به جز خاصگان کس نماند به جای
195 چنین گفت با پیشوایان کار که ما را دگر گونه شد روزگار
196 نگون می شود کوکب تابناک فرو میرود آفتابم به خاک
197 مرا در سه تدبیر یاری کنید درین هر سه کار استواری کنید
198 نخستین وصیت درین داوری به فرزند خود بایدم یاوری
199 که در قصر من اوست رخشنده باغ هم از گوهر من فروزد چراغ
200 دوم آنکه بر عزم صحرای راز چو در مهد عصمت کنم پا دراز
201 دراندم که غلطم به صندوق پست ز صندوق بیرون کنندم دو دست
202 که تا چون به خانه گرایم ز راه کند هر که بیند به حیرت نگاه
203 که چون من ولایت ستانی شگرفت ز نطع زمین تا به دریای ژرف
204 ز چندین زر و گوهر بی شمار نهی دست رفتم سرانجام کار
205 سوم آنکه چون نوبت آن شود که تن در دل خاک مهمان شود
206 در اسکندریه که جای من است بنا کرده رسم و رای من است
207 گرایندم از تخت زر در مغاک ودیعت سپارند خاکی به خاک
208 دو سه روز در زندگی داشت بهر همی زد نفس با بزرگان دهر
209 چو با استواران قوی کرد عهد ز ایوان خاکی برون برد مهد
210 نهان گشت خورشیدش اندر نقاب فرو ریخت چشمش به زندان خواب
211 جریده کشایان تاریخ ساز به چندین نمط بستهاند این طراز
212 چو کردم بهر نامهٔ باز جست چنان بود نزدیک بعضی درست
213 که رخشنده خورشید گیتی خرام برامد ز روم و فرو شد به شام
214 گروهی دگر کردهاند اتفاق که در حد بابل شد از خویش طاق
215 اگر دانشی داری ای نیک رای یکی گرد اندیشه خود گرای
216 نگه کن درین چرخ دولاب گرد که چون هر زمان می برد آب مرد
217 چه دلها کز آسیب غم کرد خورد چه سرها که در خاک خواری سپرد
218 کسی این ماجرا زو نپرسید باز کزین ره نوشتن چه داری نیاز
219 چه شکل است کاین دور ظلمات و نور ز گردندگی نیست یک لحظه دور
220 رواقی برآورد از خاک و آب چو شد ساخته باز گردد خراب
221 یکی باز کن پرده زین خاک زرد که دیبای چینی بینی اندر نورد
222 هر آن لاله و گل که در گلشنی است بناگوش و رخسار سیمین تنی است
223 بسا دیده کز سرمه آزاد گشت که ناگه ز خاک سیه باد گشت
224 بسا در که گم شد درین خاک پست که از خاک جز خاک نامد بدست
225 بسا تن که او بار صندل نبرد که در زیر انبار گل شد چو مرد
226 بنایی کسی از گل براری بر آب بسی بر نیامد که گردد خراب
227 چو در کیسه مردم این نقد خاص ز تاراج دزدان ندارد خلاص
228 بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ که جز نام نیکو بدانیم هیچ
229 به معشوق یک شب چه باشیم شاد که مهمان غیری شود بامداد
230 مکن میل این خاک چون ناکسان که پیوند او نیست جز با خسان
231 مباش از نوای فلک نا شکیب که چشمش چو هندوست آهو فریب
232 شنیدم که لقمان دانش پژوه که آمد ز بس زندگانی به ستوه
233 دران عمر کز نه صد افزونش بود قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
234 عمارت نکرد آن قدر در خراب که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
235 فراوانش گفتند برنا و پیر که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
236 بگفتا که از بهر اندک نزول نشاید شدن میهمان فضول
237 چو در خانه مهمان فضولی کند دل میزبان زو ملولی کند
238 اساسی چه باید به عیوق برد که فردا به بیگانه خواهی سپرد