بدو منصور گفت از عطار نیشابوری هیلاج نامه 53

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بدو منصور گفت ای راز دیده

1 بدو منصور گفت ای راز دیده تویی اسرار معنی باز دیده

2 سؤالی میکنی از نیک و بد باز ز خوب و زشت اینجا ای سرافراز

3 سؤالی از یکی بودست چندین بگو با تو از راز نخستین

4 نخستین راست گویم تا بدانی ترا سرباز گویم تا بدانی

5 ز گبر و وز یهودی اهل زنار حقیقت جملگی میدان تو دیندار

6 بچشم خرد منگر سوی کس تو چو طاوسی همی بین درمگس تو

7 همه نیکونگر چه خوب و چه زشت که بود تخم جمله در یکی کشت

8 حقیقت هرچه بینی نیک بین باش حقیقت اندرین عین الیقین باش

9 همه از کارگاه ماست پیدا تودوئی اندر این یکتاست پیدا

10 حقیقت اصل جوهر باز دان تو ز جوهر آنگهی این راز دان تو

11 تو اینجا گه ندیدی اصل جوهر بگویم هم بتو در شرع رهبر

12 ز قرآنت بگویم راز سرباز نقاب آنگاه از این معنی برانداز

13 چوذات پاکم اینجا قل هوالله عیان شد جوهر نقش هوالله

14 ز اصل آفرینش مینمودم بمعنی ذات مخفی جمله دیدم

15 بُدم من ذات جمله اندر اینجا نمودی کردم ای رهبر در اینجا

16 نمودی کردم از اعیان ذاتم یکی جوهر نمودم در صفاتم

17 یکی جوهر نمودم ازحقائق که کس اینجا نداند آن دقائق

18 نباشد هر کسی این راز دیدن مراین جوهر در اینجا بازدیدن

19 عجایب جوهری اندر میان یاب درونش پر ز اعیان جهان یاب

20 عجائب جوهری نه ابتدایش به دیدارش نه نیزش انتهایش

21 همه خورشید بینی در درونش حقیقت عقل کلی رهنمونش

22 همه اسرار من اینجا عیان بود نشانی مر مرا در بی نشان بود

23 نشانی آمده در بی نشانی عیانی آمده اندر نهانی

24 نشانی بود آن از عکس ذاتم جمالی آمد از دید صفاتم

25 چو دیدم من جمال خود در اینجا جمال خود جلال خویش اینجا

26 نظر کردم در اینجا من بر اعیان جلالم کرد اینجا نور تابان

27 ز تف هیبت نور جلالم همه شد محو درعین جمالم

28 جمالم با جلال اینجا نهان شد دگر این هفت چرخ اینجا عیان شد

29 ز تاب نور دودی سبز برخاست حقیقت نوربگرفت از چپ و راست

30 ز دود جوهر اینجا هفت پرگار عیان شد بعد ازین در عین دیدار

31 مه وخورشید کردم آشکاره در اینجا گاه از بهر نظاره

32 ز عکس ذاتم اینجا نور بنگر به هر جانت جهانی حور بنگر

33 سراسر شد پر از در و جواهر ز یک جوهر چنین درها بظاهر

34 ز کف گوهر اینجا گه زمین بین عیان کردستم از بهر مکین بین

35 مکینم دایماً عین مکانست در این مسکن مرا راز نهانست

36 چو گردم از یکی جوهر پدیدار منم درجمله اینجا ناپدیدار

37 همه از خویشتن کردیم پیدا منم اینجا حقیقت خوب و زیبا

38 صفاتم چرخ دان در هفت اعلا نظر میکن درین نور تجلا

39 در اینجا چون عدد در کار آمد مراد جملگی دیدار آید

40 به هر نقشی که کردم آشکارم در اینجا بازبین دیدار یارم

41 تو هر نقشی که بینی اصل بینش در اینجاگه نموده وصل بینش

42 تو هر نقشی که اینجا گاه بینی چنان باید که دروی شاه بینی

43 تو هر نقشی که بینی هست نقاش چه در گبر و جهود و رند و اوباش

44 چو از جوهر چنین افعال کردم نمود روز و ماه سال کردم

45 از آنت مختلف میگویم این راز که از هر جانبی یابی رخم باز

46 منم خورشید اندروی چنان دان بآخر ذات را عین عیان دان

47 بعقل اینکار خانه کردهام راست حقیقت هفت پرده کردهام راست

48 در این پردهٔ گرچه هفت پرده است درون پرده عقلم ره نبرده است

49 درون پرده ارواحم به بین باز یکی اندر یکی انجام وآغاز

50 به هرجائی نمودی آفریدم دراینجا از وجود خود بریدم

51 چوعین لا بدم در عین اینجا از آن ننمودهام این جمله پیدا

52 همه از من پدید آمد ز توحید حقیقت دان جنیدا اندرین دید

53 نظر کن بین ز اعلا سوی اسفل یکی میبین تو هان از دید اول

54 یکایک را نظر میکن حقیقت توئی هم نقطه پرگارت حققت

55 تو اینجا نقطه و اندر نشانی بصورت لیک معنی بینشانی

56 نشانی یاب از اصل جواهر که اندر بینشان باشی تو ظاهر

57 همان اصل اندر اینجا گه طلب کن همان وصل اندر اینجاگه طلب کن

58 از آن میجویمت نی راز اینجا همان میگویمت سرباز اینجا

59 اگر ره میبری در سرّ پرگار مبین هان اندر اینجا جز که دیدار

60 تو خود پرگاری اندر اصل فطرت بگویم تا بدانی وصل فطرت

61 تو از اصلی ز جوهر بینشان ذات نگه کن در مکین ودرمکان ذات

62 همه ذات من آمددر حقیقت دگر می باز گویم از شریعت

63 درینجایت که دنیا نام دارد که عاشق دید او ناکام دارد

64 تمامت عاشقان مهجور کردم تمامت عارفان معذور کردم

65 همه دیوانگانم در سلاسل شده اندر جنون مقصود حاصل

66 ز اصلم دیده ودیدار دیدند مرا از خویش برخوردار دیدند

67 همه دیدند یکسر پاکبازند از آن از هر دو عالم بینیازند

68 همه گبران مرا جویند بابیت چنین حکمت فتاد از شق لایت

69 یهودان در کنشت خویش جویند مسلمان در درون کعبه جویند

70 درون کعبه با من راز گویند ز دیرم باز جمعی باز جویند

71 همه با من من اندر جمله باشم که اسرار جهان برجمله باشم

72 همه نزدیک من یکیست اینجا نمودارم ز هست ونیست اینجا

73 مثالم آنکه اینجا بیمثال است نخواهد بود خورشیدم روانست

74 چو دیدی اصل لایت اندر الا ز الا جوی دایم ذات اعلا

75 بصورت لیک معنی ذات بنگر تو نحن اقرب از آیات بنگر

76 حقیقت ذات با جان انس دارد که رنگی اندرینجا گه ندارد

77 ابی رنگست ذات ای شیخ عالم ولی بنگر که بنمایم دمادم

78 ابا تقدیر حق تدبیر چبود در اینجاگه جوان و پیر چبود

79 جوان و پیر در عین بلایند در اینجا جمله در عین قضایند

80 قلم رانده است اینجابر همه یار فکنده است از حقیقت دیدهٔ یار

81 همه دراصل یکی بنگر و باش چو در یکی شدی بینی تو نقاش

82 یقین نقاش میداند ترا راز نماید راز خود اینجایگه باز

83 هر آن رازی که پیدا ونهانست بر نقّاش کل عین العیانست

84 چونقّاشست از کلی خبردار اگر خواهد برآرد جمله بردار

85 چو شاهست از جنید اندر شریعت همه نیکو کند بنگر ز دیدت

86 کند هر حکم کو خواهد در اینجا ز حکمش ذرهٔ کی کاهد اینجا

87 حقیقت جمله گفتارش نمود است تمامت آفرینش در سجود است

88 سجودش میکند خورشید و افلاک دمادم کرد طوف کرهٔ خاک

89 همه ذرات عالم درسجودند همه حیران و سرگردان بودند

90 در اینجا هرچه میبینی جزاینش دمی بگشای و بنگر کفر ودینش

91 به هر ملت که بینی گفت وگوی است ولیکن احمد اینجا پرده گوی است

92 خلاصه در شریعت راه دیدم در اینجا من بذات کل رسیدم

93 شریعت نور راه مصطفایست که اندر شرع کل نور خدایست

94 شریعت میدهد تقوی که منصور حقیقت نور شد نور علی نور

95 در اینجا مسکن یار است ما را از آنم دیده دیدار است ما را

96 چه قرب یار ما را دید آمد از آنم جزو و کل توحید آمد

97 ولیکن ای جنید از عین اعیان نظر میکن تو اندر عین قرآن

98 همه پیوسته میبین هرچه بینی از آن پیوسته میبین هرچه بینی

99 همه پیوسته هست اما نهانی ازین پیوستها کی باز دانی

100 که پیوستت دراینجاگه شکسته شود از یکدگر بندت گسسته

101 توآندم زنده باشی گر بدانی بدین ارزنده باشی گر بدانی

102 چو بود صورت تو جمله خاکست نظر میکن که چه دیدار پاکست

103 درین صورت همه منصور پیداست عجایب صورتش مشهور پیداست

104 چو منصور است و چیزی نیست جزوی که بگرفتست کل لحم و رگ و پی

105 که داند هر که او این را نداند پس این معنی حقیقت هرزه خواند

106 تو ای منصور عشق خویش بشناس ترا اینجاست اعیان عشق بشناس

107 ترا منصور بردار و خبر نه وی اندر تو خبردار و خبر نه

108 تو باشی از وصال او خبردار خبر یاب این زمان اندر سردار

109 فداکن هم سر و هم پای اینجا بگوی و بعد از این منمای اینجا

110 اناالحق گرچه هستی سرّ مطلق دمی با شرع آی و گوی اناالحق

111 اگرگوئی اناالحق باز رستی هم از انجام و آغاز رستی

112 تو را اینست تو این سرنگهدار نگهداری این سر بر سر دار

113 طوافی کن چو مردان در حقیقت منه پائی برون تو از شریعت

114 چو این اسرار اندر جمله پیداست بعقلت آفتاب اینجا هویداست

115 کنون اسرار فاش افتاد اینجا که بر دلدار فاش افتاد اینجا

116 هم از گفتار جانانست منصور که اینجا گفتهٔ تا نفخهٔ صور

117 اگر منصور این جاوید جانان حقیقت هر کسی را نیست پنهان

118 خبردارید لیکن بیخبر باز از اینجا میدهد بیشک خبر باز

119 که چیزی نیست جز دیدارمنصور نمییابد کسی اسرار منصور

120 جنید پاک دین در صبغةالله دم کلی زدی عین هوالله

121 ترا شد منکشف اسرار بیچون نکو بنگر بسیر هفت گردون

122 چوداری دیدهٔ بیدار بینش نگه کن سر بسر در آفرینش

123 نه بینی هر دو چیز اینجای مانند بجز یکی یکی آن را ندانند

124 خدابینان درین ره سرفرازند گهی بخشید جان گه سرفرازند

125 هر آنکو سر در این سر باخت تحقیق در اینجا گاه او سریافت توفیق

126 یکی بین آنچه بینی چون ندانی در این گفتار چون بیچون بدانی

127 ترا چون این نظر آمد پدیدار که گردی محو یار آمدپدیدار

128 بگوید با تو چون من هر زمان راز در اندازد در آن دم برقعت باز

129 کند درجان شیخت چیست بنگر حقیقت نیز شیخ کیست بنگر

130 شریعت نکتهٔاصل است اینجا حقیقت جملگی وصلست اینجا

131 تو هم از شیخ بیرون شو بافسوس گذر کن هم ز نام وننگ و ناموس

132 چو رندان در دمی کش درخرابات زمانی بانگ میزن در مناجات

133 نه مرد خرقهام نی مرد زنار گهم مسجد وطن گاهم بخمّار

134 زنام وننگ اینجاگه گذر کن دل خود را از این معنی خبر کن

135 بسالوسی نیاید این سخن راست بدان شیخا که این معنی شما راست

136 بسالوسی کجاکامی بری تو چو خود در باختی نامی بری تو

137 هر آنکو خویشتن در باخت در عشق حقیقت نیز سر بفراخت در عشق

138 هر آنکو جان فدای روی او کرد بماند تا ابد در جزو و کل فرد

139 حقیقت هر که اینجا یار دیده است حقیقت دیده و دیدار دیده است

140 چو من باشد یقین درجزو و در کل حقیقت باشد او را عزّ و با ذُل

141 چنین تا چند گوئی راه کن راه که خود گردی تو از هر کار آگاه

142 جنیدا عاشق دیدار ما باش دمی استاده زیر دار ما باش

143 جنیدا واقفت کردم ز اسرار ترا کردم خبردار از نمودار

144 جنیدا چون توئی از جوهر کل در اینجا بهر آنی رهبر کل

145 جنیدا این زمان بنگر مرا تو کنون خواهم که بری سر مرا تو

146 فصاص شرع را بر من برانی چو دادستم ترا چندین معانی

147 بران اینجا قصاص شرع جانان که هرگز مینماند عشق پنهان

148 از آن ما حقیقت عشق آید وجود ما در اینجا میرباید

149 از آن در عشق اینجا پیشوایم نماید در اناالحق رهنمایم

150 دمادم سر بیچون بیچه و چون بخواهد ریخت هر منصور را خون

151 به استادی کنون ای شیخ عالم چنان خواهم که این ساعت در این دم

152 بُری دو دست و پایم این زمان تو همی گویم بر خلق جهان تو

153 تمامت کاملان کار دیده که ایشانند بی شک یار دیده

154 در اینجا ایستاده چشم بر من کنم اسرار اینجا بر تو روشن

155 مترس از جمله تا اینجا بجویند چو من حقم بگو از من چه گویند

156 همه فتوی دهید اینجا دگر بار که تا پیدا کنم اندر سردار

157 بپرس از جملگی مردان فتوی که ایشان را بود برهان فتوی

158 که بیشک این چنین باید یقین باز که تا پیدا کنم اندر سرت راز

159 قلم رفتست و دیگر مینگردد حقیقت جسم اینجا درنوردد

160 قلم رفتست اکنون هان بران تو ز من بشنو تو ای صاحبقران تو

161 چو این دم از وجود آگاه هستم بکشتن این زمان من شاه هستم

162 چه باشد گر بماندم جان منصور که کشتن برد اینجاکام منصور

163 چو اصلم این نداند اصل فطرت چنین راندم ز ذات خویش قسمت

164 ازین معنی بیندیش این زمان تو بپرس این لحظه از خلق جهان تو

عکس نوشته
کامنت
comment