1 بباد صبا گفتم از شوق دوش که: درکارم، ار میتوانی، بکوش
2 نشانی از آن نوشدارو بیار که سودای او بردم از مغز هوش
3 نه زان گونه تلخست کام دلم که شیرین توان کردن او را بنوش
4 رفیقا، مکن پر نصیحت، که من ندارم دماغ نصیحت نیوش
5 مرا آتش عشق در اندرون ز خامی بود گر نیایم به جوش
6 مکن دورم از باده خوردن، که باز مرا تازه عهدیست با میفروش
7 دو چشم من از عشق او چون پرست لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش
8 چو آگه شوی از شب بیدلی به روزش مرنجان و رازش بپوش
9 بهل، تا روم بر سر عشق من چو من رفتم، آنگه ز پی میخروش
10 به کام بداندیش گشت اوحدی که بر نیک خواهان نمیکرد گوش