- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عزیزی از زلیخا کرد درخواست که چون یوسف ببردت دل بگو راست
2 که گر این دل تو داری میکنی ناز اگر میخواهی از یوسف تو دل باز
3 زلیخا خورد سوگندی قوی دست که گر موئیم از دل آگهی هست
4 نمیدانم دلم عاشق چرا شد وگر عاشق شد او باری کجا شد
5 چو یوسف هیچ دل محکم ندارد زلیخا نیز این دل هم ندارد
6 چو نه این یک نه آن بر کار بودست نه این دلبر نه آن دلدار بودست
7 کنون این دل کجا شد در میانه چه گویم زین طلسم و این بهانه
8 زهی چوگان که گوئی را چنان کرد که از مشرق سوی مغرب دوان کرد
9 پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک بهش رَو تا نیفتی در گَو خاک
10 که گر تو کژ روی ای گوی در راه بمانی تا ابد در آتش و چاه
11 چو سیر گوی بی چوگان نباشد گناه از گوی سرگردان نباشد
12 اگرچه آن گنه نه کردن تست ولیکن آن گنه درگردن تست