1 هیبت حق جمله را یکسان کند جسمها را جملگی چون جان کند
2 هیبت حق جمله را زیبا کند این عددها را همه یکتا کند
3 هیبت حق جمله را فاضل کند بیشکی آندم ترا واصل کند
1 در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست
2 عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست
1 تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست
2 ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست
1 عشق تو قلاوز جهان است سودای تو رهنمای جان است
2 وصل تو خلاصهٔ وجود است درد تو دریچهٔ عیان است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند