1 خورد در نافه خون مشک ختن از رشک گیسویش نهد سروسهی سر در قدم از قد دلجویش
2 اگر زاهد به خواب آن شوخ را بیند یقین دانم نسازد سجده را هرگز به جز محراب ابرویش
1 نسیما گرفتند ره بر در آن سرو دلجویت بگو ای زمره شیر افکنان نخجیر آهویت
2 ز طول مدت هجران و شام محنت دوری تو مانی زنده، خالد گشت قربان دو ابرویت
1 خواهم از نظم ده لیل و نهار مدد مدحت شه گرچه نیاید به شمار
2 آنکه در رزم دلش خنده کند بر فولاد وانکه در بزم کفش طعنه زند بر ابحار
1 تا به خالت شد سر زلف آشنا عالمی را عام شد درد و بلا