1 در خدمتت ای جان چو بدن میافتد زان سجده به بخت خویشتن میافتد
2 هر بار که اندر قدمت میافتم جان در باطن به پای من میافتد
1 بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
2 لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
1 گفت نه والله بالله العظیم مالک الملک و به رحمان و رحیم
2 آن خدایی که فرستاد انبیا نه بحاجت بل بفضل و کبریا
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد