-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آخر آن وحشی نگه بر دل ره تدبیر بست ای شوم قربان این آهو که ره بر شیر بست
2 زد به جانم ناوکی یعنی که مطلب حاصل است نامه ما را جواب آن جنگجو بر تیر بست
3 حلقه هر تار مویش مطلبی سازد روا زلف او در عدل چون نوشیروان زنجیر بست
4 میشود از بس پشیمان زود آن بدخو دلم شد پر از خون تا به قتلم در میان شمشیر بست
5 تیغ ابرویش ندانستم که زهرآلود بود یافتم آن دم که خونم بر زمین چون شیر بست
6 خواستم قصاب بر زلفش شبیخونی زنم خواب غفلت بر دو چشمم رایت شبگیر بست