- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شب از رویت سخنهایی بهار اندوده میگفتم زگیسو هرکه میپرسید مشک سوده میگفتم
2 وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی ز خود چون صفر اگر میکاستم افزوده میگفتم
3 خرابات حضورم گردش چشم که بود امشب که من از هر چه میگفتم قدح پیموده میگفتم
4 گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده میگفتم
5 ندامت هم نبود از چارهکاران سیهکاری عبث با اشک درد دامن آلوده میگفتم
6 جنونکرد وگریبانها درید از بند بند من دو روزی بیش ازین حرفیکه لب نگشوده میگفتم
7 ز غیرت فرصت ذوق طلب دامنکشید از من به جرم آنکه حرف دست برهم سوده میگفتم
8 نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد به حیرتگر نفس میسوختم آسوده میگفتم
9 گه از وحدت نفس راندم،گه ازکثرت جنون خواندم شنیدن داشت هذیانیکه من نغنوده میگفتم
10 سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده میگفتم