- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید که تو به یا سگی وز کس نترسید
2 مریدانش دویدند آشکاره که تا آنجا کنندش پاره پاره
3 بیک ره منع کرد آن جمله را پیر بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر
4 نشد معلومم ای جان پدر حال جوابت چون توان آورد در قال
5 گر از اوباش راه ایمان برم من توانم گفت کز سگ بهترم من
6 وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش چو موئی بود می از سگ من ای کاش
7 چو پرده بر نیفتادست از پیش منه بر سگ بموئی منّت از خویش
8 که گر سگ را میان خاک راهست ولیکن با تو از یک جایگاهست