چنان بد که گودرز از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 25

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چنان بد که گودرز کشوادگان

1 چنان بد که گودرز کشوادگان همی رفت با گیو و آزادگان

2 گرازان و پویان به نزدیک شاه به دریا درون کرد چندی نگاه

3 به چشم آمدش هوم با آن کمند نوان بر لب آب بر مستمند

4 همان گونه آب را تیره دید پرستنده را دیدگان خیره دید

5 به دل گفت کاین مرد پرهیزگار ز دریای چیچست گیرد شکار

6 نهنگی مگر دم ماهی گرفت به دیدار از او مانده اندر شگفت

7 بدو گفت کای مرد پرهیزگار نهانی چه داری بکن آشکار

8 از این آب دریا چه جویی همی مگر تیره تن را بشویی همی

9 بدو گفت هوم ای سرافراز مرد نگه کن یکی اندر این کارکرد

10 یکی جای دارم بدین تیغ کوه پرستشگه بنده دور از گروه

11 شب تیره بر پیش یزدان بدم همه شب ز یزدان پرستان بدم

12 بدان گه که خیزد ز مرغان خروش یکی ناله زارم آمد به گوش

13 همانگه گمان برد روشن دلم که من بیخ کین از جهان بگسلم

14 بدین گونه آواز هنگام خواب نشاید که باشد جز افراسیاب

15 به جستن گرفتم همه کوه و غار بدیدم در هنگ آن سوگوار

16 دو دستش به زنار بستم چو سنگ بدان سان که خونریز بودش دو چنگ

17 ز کوه اندر آوردمش تازیان خروشان و نوحه‌زنان چون زنان

18 ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی یکی سست کردم همی بند اوی

19 بدین جایگه در ز چنگم بجست دل و جانم از رستن او بخست

20 بدین آب چیچست پنهان شدست بگفتم ترا راست چونان که هست

21 چو گودرز بشنید این داستان بیاد آمدش گفته راستان

22 از آنجا بشد سوی آتشکده چنانچون بود مردم دلشده

23 نخستین بر آتش ستایش گرفت جهان‌آفرین را نیایش گرفت

24 بپردخت و بگشاد راز از نهفت همان دیده بر شهریاران بگفت

25 همانگه نشستند شاهان بر اسب برفتند ز ایوان آذر گشسب

26 پراندیشه شد زآن سخن شهریار بیامد به نزدیک پرهیزگار

27 چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید بر ایشان به داد آفرین گسترید

28 همه شهریاران بر او آفرین همی خواندند از جهان‌آفرین

29 چنین گفت با هوم کاووس شاه به یزدان سپاس و بدویم پناه

30 که دیدم رخ مرد یزدان‌پرست توانا و با دانش و زور دست

31 چنین داد پاسخ پرستنده هوم که آباد بادا به داد تو بوم

32 بدین شاه‌ نوروز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد

33 پرستنده بودم بدین کوهسار که بگذشت بر گنگ دژ شهریار

34 همی خواستم تا جهان‌آفرین بدو دارد آباد روی زمین

35 چو باز آمد او شاد و خندان شدم نیایش کنان پیش یزدان شدم

36 سروش خجسته شبی ناگهان بکرد آشکارا به من بر نهان

37 از این غار بی‌بن برآمد خروش شنیدم نهادم به آواز گوش

38 کسی زار بگریست بر تخت عاج چه بر کشور و لشکر و تیغ و تاج

39 ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ کمندی که زنار بودم به چنگ

40 بدیدم سر و گوش افراسیاب در او ساخته جای آرام و خواب

41 به بند کمندش ببستم چو سنگ کشیدمش بیچاره زآن جای تنگ

42 به خواهش بدو سست کردم کمند چو آمد بر آب بگشاد بند

43 به آب اندرست این زمان ناپدید پی او ز گیتی بباید برید

44 ورا گر برد باز گیرد سپهر بجنبد به گرسیوزش خون و مهر

45 چو فرمان دهد شهریار بلند برادرش را پای کرده به بند

46 بیارند بر کتف او خام گاو بدوزند تا گم کند زور و تاو

47 چو آواز او یابد افراسیاب همانا برآید ز دریای آب

48 بفرمود تا روزبانان در برفتند با تیغ و گیلی سپر

49 ببردند گرسیوز شوم را که آشوب از او بد بر و بوم را

50 به دژخیم فرمود تا برکشید ز رخ پرده شوم را بردرید

51 همی دوخت بر کتف او خام گاو چنین تا نماندش به تن هیچ تاو

52 بر او پوست بدرید و زنهار خواست جهان آفرین را همی یار خواست

53 چو بشنید آوازش افراسیاب پر از درد گریان برآمد ز آب

54 به دریا همی کرد پای آشناه بیامد به جایی که بد پایگاه

55 ز خشکی چو بانگ برادر شنید بر او بدتر آمد ز مرگ آنچه دید

56 چو گرسیوز او را بدید اندر آب دو دیده پر از خون و دل پر شتاب

57 فغان کرد کای شهریار جهان سر نامداران و تاج مهان

58 کجات آن همه رسم و آیین و گاه کجات آن سر تاج و چندان سپاه

59 کجات آن همه دانش و زور دست کجات آن بزرگان خسروپرست

60 کجات آن به رزم اندرون فر و نام کجات آن به بزم اندرون کام و جام

61 که اکنون به دریا نیاز آمدت چنین اختر دیرساز آمدت

62 چو بشنید بگریست افراسیاب همی ریخت خونین سرشک اندر آب

63 چنین داد پاسخ که گرد جهان بگشتم همی آشکار و نهان

64 کز این بخشش بد مگر بگذرم ز بد بدتر آمد کنون بر سرم

65 مرا زندگانی کنون خوار گشت روانم پر از درد و تیمار گشت

66 نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ برآویخته سر به کام نهنگ

67 همی پوست درند بر وی به چرم کسی را نبینم به چشم آب شرم

68 زبان دو مهتر پر از گفتگوی روان پرستنده پر جستجوی

69 چو یزدان پرستنده او را بدید چنان نوحهٔ زار ایشان شنید

70 ز راه جزیره برآمد یکی چو دیدش مر او را ز دور اندکی

71 گشاد آن کیانی کمند از میان دو تایی بیامد چو شیر ژیان

72 بینداخت آن گرد کرده کمند سر شهریار اندر آمد به بند

73 به خشکی کشیدش ز دریای آب بشد توش و هوش از رد افراسیاب

74 گرفته ورا مرد دین‌دار دست به خواری ز دریا کشید و ببست

75 سپردش بدیشان و خود بازگشت تو گفتی که با باد انباز گشت

عکس نوشته
کامنت
comment