- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آنچنان که کاروانی میرسید در دهی آمد دری را باز دید
2 آن یکی گفت اندرین برد العجوز تا بیندازیم اینجا چند روز
3 بانگ آمد نه بینداز از برون وانگهانی اندر آ تو اندرون
4 هم برون افکن هر آنچ افکندنیست در میا با آن کای ن مجلس سنیست
5 بد هلال استاددل جانروشنی سایس و بندهٔ امیریمؤمنی
6 سایسی کردی در آخر آن غلام لیک سلطان سلاطین بنده نام
7 آن امیر از حال بنده بیخبر که نبودش جز بلیسانه نظر
8 آب و گل میدید و در وی گنج نه پنج و شش میدید و اصل پنج نه
9 رنگ طین پیدا و نور دین نهان هر پیمبر این چنین بد در جهان
10 آن مناره دید و در وی مرغ نی بر مناره شاهبازی پر فنی
11 وان دوم میدید مرغی پرزنی لیک موی اندر دهان مرغ نی
12 وانک او ینظر به نور الله بود هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
13 گفت آخر چشم سوی موی نه تا نبینی مو بنگشاید گره
14 آن یکی گل دید نقشین دو وحل وآن دگر گل دید پر علم و عمل
15 تن مناره علم و طاعت همچو مرغ خواه سیصد مرغگیر و یا دو مرغ
16 مرد اوسط مرغبینست او و بس غیر مرغی مینبیند پیش و پس
17 موی آن نور نیست پنهان آن مرغ هیچ عاریت نباشد کار او
18 علم او از جان او جوشد مدام پیش او نه مستعار آمد نه وام