-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده
2 از خاک در گذشته، افلاک در نوشته یک باره روح گشته، تن را طلاق داده
3 چون عاشقان جانی،در حال زندگانی هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده
4 آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده
5 آفاق را سترده، انفس مگس شمرده رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده
6 هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده از جملگان بریده، در وحدت ایستاده
7 چون لوح ساده کرده دل را ز جمله نقشی پس نام او نوشته بر روی لوح ساده
8 خود را شمرده با او چون صفر در عددها او را بدیدهٔ در خود چون می ز جام باده
9 دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده