هر که با دشمنان صلح میکند سر آزار دوستان دارد. ,
2 بشوی ای خردمند از آن دوست دست که با دشمنانت بود هم نشست
1 من چون تو به دلبری ندیدم گلبرگ چنین طری ندیدم
2 مانند تو آدمی در آفاق ممکن نبود پری ندیدم
1 پیش رویت قمر نمیتابد خور ز حکم تو سر نمیتابد
2 نیکویی خوی کن که نرگس مست ...
1 چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنهانگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
2 خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی سپر انداخت عقل از دست ناوکهای خونریزت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت