1 هر جان که بجان نیست گرفتار او را با آن دل خفته کی بود کار او را
2 در هر جایی که جای گیرد آن بحر حالی بکُشد به تشنگی زار او را
1 ظالمان کردند مردی را اسیر ریختند آبی برو چون ز مهریر
2 میزدندش چوب و او میگفت زار دست من گیر ای خدای کامگار
1 یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست یک سوخته بی فکر پراکنده کجاست
2 چون بندهٔ اندیشهٔ خویشاند همه پس در دو جهان خدای را بنده کجاست
1 دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد بر هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد
2 دستار ز دست تونگه نتوان داشت کز دامن تو دست رها نتوان کرد
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به