1 هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید
2 کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید
3 کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید
4 هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید
5 آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید
6 عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا راستی بیقدمست ار نه به سر باز آید
7 نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد طفل باشد که به بادام و شکر باز آید
8 بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید
9 زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید