پادشها! چشم خرد از ملک‌الشعرا بهار مثنوی 574

ملک‌الشعرا بهار

آثار ملک‌الشعرا بهار

ملک‌الشعرا بهار

پادشها! چشم خرد باز کن

1 پادشها! چشم خرد باز کن فکر سرانجام‌ در آغاز کن

2 بازگشا دیدهٔ بیدار خویش تا نگری عاقبت کار خویش

3 مملکت ایران بر باد رفت بس که بر او کینه و بیداد رفت

4 چون تو ندانی صفت داوری خصم درآید به میانجیگری

5 می‌شود از خصم‌، تبه کار تو ثروت ما کاهد و مقدار تو

6 پادشها یکسره بد می‌کنی خود نه به‌ ما بلکه به خود می‌کنی

7 پادشها خوی تو دلبند نیست جان رعیت ز تو خرسند نیست

8 وای به‌ شاهی که رعیت‌کش است حال‌ خوش‌ ملت‌ ازو ناخوش‌ است

9 بر رمه‌ چون گشت‌ شبان‌ چیره‌دست‌ او نه‌ شبان‌ است که گرگ رمه است

10 سگ بود اولی ز شبان بزرگ کز رمه بستاند و بخشد به گرگ

11 خیز و تهی زین همه پیرایه باش ما همه فرزند و تومان دایه باش

12 لیک نه آن دایه که بر جای شیر زهر نهد بر لب طفل صغیر

13 زشت بود یکسره کردار تو تا چه شود عاقبت کار تو

14 پادشها! قصهٔ نو گوش کن قصهٔ بگذشته فراموش کن

15 با تو ز بگذشته نگویم سخن زان که فسانه است حدیث کهن

16 قتل لوی شانزدهم نادر است قصهٔ نو آریم که‌ نو خوشتر است

17 قصهٔ ماضی نه و از حال بین نیز به مستقبل احوال بین

18 شرح لوی شانزده نبود مفید پند فراگیر ز عبدالحمید

19 کاو چو تو شاهنشه اسلام بود نیز نکوفال و نکونام بود

20 سخت فزون بود به کشور ز تو داشت فزون عسکر و لشکر ز تو

21 کوس اولوالامری می‌زد همی بندهٔ امر و سخطش عالمی

22 قاعدهٔ ملک قوی کرده بود قانون در مملکت آورده بود

23 لیک چو بُد خیره‌سر و مستبد ملت کردند به مشروطه جد

24 این هیجان را چو نکو دید شاه یافت که کار از هیجان شد تباه

25 فرمان در دادن مشروطه داد داد در آغاز به مشروطه داد

26 چون‌ تو قسم‌ خورد و دگر عهد بست وآن‌همه‌ را یکسره در هم شکست

27 مجلس شوری را ویران نمود دست به قتل وکلا برگشود

28 ملت اسلام بر آن بل‌فضل شورش کردند در اسلامبول

29 لشکریان مَلِک حیله‌باز راه به ملت بگرفتند باز

30 جیش «‌سلانیک‌» به قهر آمدند حمله‌کنان جانب شهر آمدند

31 دست گشودند به جیش ملک یکسره ضایع شد عیش ملک

32 شاه و کسان سخت فراری شدند جمله‌ به «‌یلدوز» متواری شدند

33 حمله نمودند سلانیکیان جانب «‌یلدز» چو هژبر ژیان

34 گشت ازان لشکر مشروطه‌خواه شاه گرفتار و کسانش تباه

35 در نظرش گیتی تاریک شد محبوسانه به سلانیک شد

36 باشد امروز گرفتار بند تا چه زمان رای به قتلش دهند

37 از پس او مملکت آزاد شد خاطر مشروطه‌چیان شاد شد

38 بیعت کردند در آن اتحاد با ملک راد، محمد رشاد

39 پادشها! این دگر افسانه نیست از خودی است این و ز بیگانه نیست

40 ملت ماتم‌زده این می‌کند هرکه چنان کرد چنین می‌کند

41 ملت عثمانی با ما یکی است ما دو جماعت را مبدأ یکی است

42 ما دو گروهیم ز یک پیرهن نیست میانه سخن از ما و من

43 روزی بودیم دو طفل صغیر داد به ما مادر اسلام شیر

44 هر دو به هم گرم‌دل و مهربان خدمت مادر را بسته میان

45 لیک شدیم از پی پیرایه‌ای هریک مقهور کف دایه‌ای

46 ما همه مقهور کف دایگان و آن همه از خیل فرومایگان

47 جمله پی مصلحت کار خویش نیز پی گرمی بازار خویش

48 ما دو برادر را بر هم زدند آتش از این فتنه به عالم زدند

49 اینک از آن جهل خبر گشته‌ایم و از سر این معنی برگشته‌ایم

50 راه نماییم به حق‌، دایه را تا نکِشد ذلت همسایه را

51 دایه از این معنی اگر سر زند بی‌سببی ریشهٔ خود برکند

52 داریم امید که از فر بخت وصل شوند این دو تناور درخت

53 شاخه فرازند و برآرند سر ریشه دوانند به هر بوم و بر

54 باد خزان از همه سو می‌وزد یک‌سره بر زشت و نکو می‌وزد

55 شاخهٔ زر گردد از او منحنی لیک کند سرو، قوی‌گردنی

56 چون که قوی گردد بیخ رزان چفته نگردد ز نسیم خزان

57 چون که به تنهایی باشد نهال می‌شود از باد خزان پایمال

58 چون که تنیدند درختان به‌هم شاخه کشیدند چه بیش و چه کم

59 خرم باشند و نیارند یاد از تف برف و وزش تندباد

60 ای کاش‌، ای کاش! گر اسلامیان رسم دوبی را ببرند از میان

61 تا که به همسایه دلیری کنند بار دگر جنبش شیری کنند

62 هرکه برون رفت ز یرلیغشان خون شودش دل ز دم تیغشان

63 یاد کن از دولت عباسیان وآن سخط و صولت عباسیان

64 کشورشان بُد ز حد آسیا تا به حد قارهٔ افریقیا

65 از در افریقیه تا خاک ترک بُد به کف آن خلفای سترک

66 کردندی طاعتشان را قبول تا خط هند، از خط اسلامبول

67 زان که بد اسلام در آن ک به‌جد یک جهت و متفق و متحد

68 لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد تا که فتادیم بدین رنج و درد

69 ای همگی پیرو دین قویم ای پسران پدران قدیم

70 سنی و شیعی ز که و کیستند؟ در پی آزار هم از چیستند؟

71 جمله مسلمان و ز یک مذهبند جمله سبق‌خواندهٔ یک مکتبند

72 دین یک و مقصد یک و مقصود یک ره یک و معبد یک و معبود یک

73 جمله یکید، ای ز یکی سر زده دامن جهل و دودلی برزده

74 پند پذیرید ز امریکیان پند پذیرفتن نارد زبان

75 عیسویان کاین علم افراختند متحدانه به جهان تاختند

76 یک‌سره بردند ز عالم سباق از مدد علم و دم اتفاق

77 ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم

78 شاه جهان‌، نادر فیروز فر خود به جز این قصد نبودش دگر

79 روز نخستین که به بخت جوان تاج به‌سر هشت به دشت مغان

80 سنی و شیعی به رکاب اندرش یکسره فرمانبر و خدمتگرش

81 شد ملک راد به منبر فراز لعل سخن‌سنج ز هم کرد باز

82 رشتهٔ گفتار به هر سو کشید تا سخن از شیعی و سنی رسید

83 گفت‌ خود این کین که جهانسوز شد ز آل صفی مشعله‌افروز شد

84 یاوه‌سرایان ز خود بی‌خبر یاوه سرودند به هر بوم و بر

85 شعلهٔ آن آتش جهل‌آزمای سوخت بسی خرمن خلق خدای

86 هان ز نفاق و دودلی سرکشید تا قدح عز و علا درکشید

87 شاه منم‌، قول من افسانه نیست هیچ دمی چون دم شاهانه نیست

88 شه که نکو گشت هنرها کند وان دم شاهانه اثرها کند

89 لشکریانش که دو تیره بدند قول ورا جمله پذیره شدند

90 شه شد از آنجا به عراق عرب تا ببرد نیز نفاق عرب

91 کرد به بغداد یکی انجمن گفت در این باب هزاران سخن

92 تا سترد از دل آنان بدی بی‌ سر و بن گشت نفاق خودی

93 پس بنوشتند به رد و قبول نامه سوی حضرت اسلامبول

94 تا شه عثمانی از این اتفاق دم زند و باز گذارد نفاق

95 او نپذیرفت و معاذیر جست کار از این‌جهل تبه گشت‌ و سست

96 وز پس چندی ملک هوشمند تاخت سوی‌ ملک‌ خراسان سمند

97 تا که بدین طرفه خیال سترگ تازه کند یاری تاجیک و ترک

98 لیک به قوچان ز جهان دور شد جانش از این مسئله مهجور شد

99 و امروز از نیروی علم و هنر جهل و ستبداد نهان کرده سر

100 گیتی از عدل پرآوازه شد جان و دل اهل خرد تازه شد

101 صلح‌ عیان گشت‌ و نهان گشت جنگ نیست دگر هیچ مجال درنگ

102 هر دو به هم‌ یاری‌ قرآن کنید آنچه سزاوار بود آن کنید

103 آن که مر این دین را بنیان نهاد قاعدهٔ کار به قرآن نهاد

104 معنی قرآن ز میان برده‌اید جان پیمبر را آزرده‌اید

105 عیسویان کاین همه جولان کنند از پی گمنامی قرآن کنند

106 تا که بود ما را قرآن به‌دست باشدمان رشتهٔ ایمان به‌دست

107 چون که بود قرآن‌، ایمان بود این رود البته اگر آن رود

108 جهد نمایید در اجرای آن توسعه بخشید به فتوای آن

109 فتوی قرآن چو شود آشکار خصم شود رو سیه و شرمسار

110 مایهٔ آزادی دوران ما جمله نهفته است به قرآن ما

111 تا نرود از کفتان این گهر متفقانه بفرازید سر

112 تا رقبا دیگ هوس کم پزند مدّعیان دست به دندان گزند

113 پادشهی راد و خردمند بود پنج تنش زادهٔ دلبند بود

114 داد جداگانه‌، گرامی پدر چوبهٔ تیری به کف هر پسر

115 گفت بنازم هله نیرویتان درنگرم قوت بازویتان

116 چوبهٔ تیری که به‌ دست شماست درشکنیدش که مرا این هواست

117 جمله شکستند و درانداختند کار به دلخواه ملک ساختند

118 از پس این کار، خردمند پیر دست زد و بست به ‌هم پنج تیر

119 گفت که هان جمله تکاپو کنید متفقا قوت و نیرو کنید

120 قوّت هر پنج جوان هژیر شاید اگر بشکند این پنج تیر

121 هر یک‌، چون تیر نشستند راست کاین خم بازوی کمانگیر ماست

122 تیر چه باشد که تبر بشکنیم جمله به اقبال پدر بشکنیم

123 پس همه پوران جوان پیش پیر دست گشادند بر آن پنج تیر

124 هرچه فزون قوه و نیرو زدند خود نه بر آن بلکه به بازو زدند

125 گفت پدر: کای پسران غیور دست بدارید و میارید زور

126 هرچه فزون سخت‌کمانی کنید صدمه به بازوی جوانی زنید

127 تیر جداگانه شکستید پنج بی‌تعب پنجه و بی‌دسترنج

128 لیک چو هر پنج به‌هم بسته شد بازوی هر پنج از آن خسته شد

129 تیر چو یک بود شکستن توان لیک چو شد پنج نبیند هوان

130 پنج برادر چو ز هم بگسلید راست مفاد مثل اولید

131 جمله به‌تنهایی خسته شوند در کف‌ بدخواه‌ شکسته شوند

132 لیک چو هر پنج به حکم وداد گرد هم آیید و کنید اتحاد

133 دشمن اگر چند فزون باشدا در کف هر پنج زبون باشدا

134 خوش بود ار ملت اسلام نیز دست بشویند ز کین و ستیز

135 زان که فزون است بداندیش ما دشمن ملک و عدوی کیش ما

136 چارهٔ ما نیست به جز اتحاد این ره رشد است فنعم‌الرشاد

137 پند همین است خموش ای بهار جوی دل پند نیوش ای بهار

138 چارهٔ ما یاری دین است و بس خاتمة‌الخیر همین است و بس

عکس نوشته
کامنت
comment