- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جوابی داد او را آن زمان دوست که من مغزم همه شبلی توئی پوست
2 منم مغز و تو اینجا پوست هستی که از بهر خود اینجا بت پرستی
3 کجا دانی تو این راز مرا هان که از تقلید داری نص قرآن
4 تو در تقلید و من در سر توحید کجاگنجد یقین توحید و تقلید
5 اگر ره بردهٔ شبلی درین سر کجا دانی تو باطن راز ظاهر
6 من از اسرار جوهر مرتضی راز بگفتستم اناالحق با همه باز
7 من از سرحقیقت شاه دینم نه چون تو در گمان عین الیقینم
8 تو شبلی این زمان بر صورت خود بماندستی و بینی نیک یا بد
9 کجا بینی یکی چون دردومستی منم با حق تو با خود بت پرستی
10 من از حیدر یقین گفتم عیانم اناالحق هست در شرح و بیانم
11 دگر از مصطفی بشنیدهام من که صاحب درد و صاحب دیدهام من
12 ز احمد دیدهام سر معانی بدان اسرار سرّ من رآنی
13 حقیقت لو کشف برخوان زحیدر کز آن بگشایدت شبلی یقین در
14 من از احمد یقین این راز گفتم اناالحق از رآنی بازگفتم
15 دگر از حیدر کرار این راز بگفتم لو کشف در این یقین باز
16 من از این هر دو واصل گشتم از ذات نه مانند تو من سرگشتهام مات
17 حقیقت دم ز احمد میزنم من چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
18 از این معنی که من دارم در اینجا حقیقت پایدارم من در اینجا
19 تو این معنی کجا دانی نکوئی که در میدان فتاده همچو گوئی
20 کسی داند که همچون من شود یار برآید عاشقانه بر سر دار
21 کسی داند که چون من کشته گردد میان خاک و خون آغشته گردد
22 کسی داند که همچون من شود حق بگوید در اناالحق راز مطلق
23 کسی داند که دست از جان بشوید یقین حق یابد و کل حق بگوید
24 کسی داند که اندر آفرینش یکی گوید یکی بیند ز بینش
25 چو من واصل شود این راز گوید اناالحق با همه کس بازگوید
26 چو من واصل شود جان برفشاند بجان اندر ره جانان نماند
27 چو من واصل شود اندر عیان او اناالحق گوید و راز نهان او
28 چو من واصل شود شبلی درین راه نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
29 چو من واصل شود در جزو و کل او کشد چون من بکلی عین ذل او
30 هر آنکس کو شود واصل چو من باز بیابد در درون انجام و آغاز
31 منم انجام با آغاز دیدی در اینجا روی جانان باز دیدی
32 منم اینجا بدیده اصل فطرت رسیده در مکان قرب و عزت
33 منم اینجا یکی دیده درونم همه ذرات از خود رهنمونم
34 منم اینجا تمامت عین اشیا بنور من شده هر چیز پیدا
35 منم اینجا حقیقت نور خورشید که خواهم بود تابان تا بجاوید
36 منم اینجا حقیقت چون قمر گم شده خورشید را در عین قلزم
37 منم اینجا سما و مر ستاره بنورم جمله ذره در نظاره
38 منم اینجا فلک گردان نموده همه کوکب در او حیران نموده
39 منم اینجا نموده آتش یار میان عاشقانم سرکش یار
40 منم اینجا نمود آباد کرده جهان از روح خود آباد کرده
41 منم اینجا حقیقت آب روشن نموده صنعها در هفت گلشن
42 منم اینجا نموده خاک را راز ابا او راز دایم گفته سرباز
43 منم اینجا نموده کوه معنی مرکب کرده در انبوه معنی
44 منم اینجا حقیقت در و دریا نموده هر نفس صد شور و غوغا
45 منم اینجا حقیقت جوهر عشق تمامت سالکان را رهبر عشق
46 منم اینجا یکی جوهر پدیدار همه از من بکل شد ناپدیدار
47 منم اینجا همان جوهر که بودم به هر کسوت که هستم رخ نمودم
48 حقیقت آنچه من دارم از اسرار کجا دانی تو ای شبلی نگهدار
49 تو ای شبلی حقیقت رازداری ستاده این زمان در پایداری
50 کجائی در کجائی من که باشم اگر از وصل آیی من که باشم
51 محمد دان که میگوید محمد درون جان منصورم مؤید
52 حقیقت من رآنی دان در این راز حقیقت پرده همچون من برانداز
53 ندانی ور بدانی هم ندانی که دانای خود و سرنهانی
54 توئی من من توام اینجا حقیقت کنم خود را در اینجا با شریعت
55 تو گر مانند من آیی پدیدار ز عشق رویم آیی بر سر دار
56 ترا گرچه من اینجا باز دیدم چه از سر کمالت راز دیدم
57 منم اینجا بعشق خویش دیده نهاده سر ز کفر و کیش دیده
58 چو در ذاتم یقین توحید پیداست مرا چندین هزاران شورو غوغاست
59 از آنجاکامدم اینجا بدیدم یکی بد در کمال خود رسیدم
60 یکی دیدم از اینجا تابدانجا یکیام در یکی برجمله پیدا
61 منم امامنی من عیان است منم من در منم اینجا بیان است
62 حقیقت جز که من چیز دگر نیست از آن مانده از انجامت خبر نیست
63 اگر اینجا بیابی مر خبر تو یکی بینی یکی داری نظر تو
64 اگر اینجا بیابی اصل جانان چو من بردار یابی وصل جانان
65 اگر اینجا تو اصل کار بینی یکی اندر یکی دلدار بینی
66 بجز من نیست دانائی حقیقت که دانستم که مردم در طبیعت
67 ز یک اصلم توهم از اصل مائی بیانی کن چو من گر قرب دانی
68 چو من واصل شوی ورازگوئی اناالحق همچو من کل بازگوئی
69 من آن اصلم که اصل جمله از ماست من اویم بشنو ای شیخ از من این راز
70 منم در نطق جمله گشته گویا منم در ذات خود در جمله گویا
71 نشانم هست نی نام و نشانم بود صورت در اینجاگه نشانم
72 فنا خواهم شدن بیصورت اینجا منم بیشک ترا مر صورت اینجا
73 حقیقت وقت کار آید پدیدار که بردار است یار آید پدیدار
74 همه یار است اینجا نیست جز دوست منم این جمله میدانی که من اوست
75 بجز من نیست چیزی در حقیقت نمودستم ازو راه شریعت
76 اگر گفتم اناالحق آشکاره کنم اینجایگه خود پاره پاره
77 چو اصلم این چنین بدخواست کردم از آن در عشق دارم راست کردم
78 از آنم دار جای راستانست هر آنکو جان ببازد مرد آنست
79 اگر کردم در اینجا کر خود راست که دیدم در ازل من کار خود راست
80 بکن شبلی چو من این پایداری چرا اینجا تو اندر پایداری
81 سؤالی کردی و گفتم جوابت گشادم بر تمامت فتح بابت
82 ترا گر فتح اینجا رخ نماید چو من هر لحظه این پاسخ نماید
83 اناالحق گوید اینجا گاه جانان نماید بر تو اینجا راز پنهان
84 اناالحق باز گوید تو بدانی که سیّد گفت آن را من رآنی
85 دمی او را در اینجا رخ نمودش از آن دم خود بخود پاسخ نمودش
86 از آن حالت که آن از جان من خاست ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
87 نه وقت لی مع الله را عیان بود که او پیوسته در کون و مکان بود
88 مر او راذات اینجا بود پیدا درون جان او معبود پیدا
89 به اول او به آخر بیشکی دید ز ذات خود همیشه بیشکی دید
90 ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد علی را هم ز ذات خود خبر کرد
91 علی را لو کشف بد در معانی محمد گفت دیگر من رآنی
92 از آن مر هر دو صاحب راز بودند که ایشان بیشکی ممتاز بودند
93 از آن شه باز دیدند اندر اینجا که ایشان راز دیدند اندر اینجا
94 از ایشان منشدم اینجا خبردار تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار
95 بگو گر میتوانی سر من باز که تا باشی چو من در عشق ممتاز
96 اگر شهباز عشقی باز جوئی که وصلش همچو من گر باز جوئی
97 وصال حال را اینجا بجو تو چو دیدی دید از آن اسرار جو تو
98 چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان بگوئی راز او در عشق پنهان
99 اگر دیدی یکی اینجا طبیعت دراندازی در آخر مر طبیعت
100 طبیعت چیست مان بر روی داراست ابا ما یار ما در پای دار است
101 ابا ما پایداری کرد اینجا ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
102 در اینجا فرد شد اندر سردار ابا ما شد در اینجاگه نمودار
103 نمودار است اینجا سرّ مطلق در اینجا میزند با ما اناالحق
104 ابا ما زد اناالحق آشکاره بخواهد سوخت با ما در نظاره
105 بخواهد سوخت تا کل راز بیند فنا را در بقایم باز بیند
106 فنا خواهد شدن صورت در اینجا نخواهد سوخت منصورت در اینجا
107 در اینجا بازماند جمله منصور حقیقت قرص خور نور علی نور
108 نخواهم ماند اینجا جاودانه همی خواهم شدن من در میانه
109 همی خواهم شدن تا من بوم پاک چه باد و آتش و چه آب با خاک
110 فنا گردانم و یابم بقا نیز وجود خویشتن بهر فنا نیز
111 چو من باشم نماند هیچ جز من چنین خواهد بدن اسرار روشن
112 چو روشن شد مرا خورشید تابان از آن روشن همیگویم شتابان
113 حقیقت صورت است اندر نمودار برون خواهم شدن ازپنج و از چار
114 برون خواهم شدن تادر درونم شو هر ذرهٔ را رهنمونم
115 حققت رهنمای جمله باشم یقین صبر و سکون جمله باشم
116 نمایم هر کسی را راز سرباز بگویم راز خود با هر کسی باز
117 حقیقت هرچه من گویم همان هم کجا خواهی تو آخر جان جان هم
118 چو جان جان مرا نقد است حاصل از آنم بر سر این راز واصل
119 از آنم بر سر این دار جانان که برداریم برخوردار از جانان
120 چه به زین یابم ای شاه دو عالم که دم اینجا زدم از قرب آن دم
121 دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز نمودم در حقیقت نیک و بد باز
122 دو عالم در من است اینجا دو عالم فرو پیچم دو عالم را بیکدم
123 دو عالم را بیکدم در نمودم در آخر اولم بینم که بودم
124 در آخر فرد خواهم شد به آخر دو عالم در یکی بینم بظاهر
125 دو عالم در درون خویش دیدم صفات خویش را در پیش دیدم
126 صفات خود از آن دیدم حقیقت که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت
127 طبیعت ظاهر هر دو جهان بود درو بیشک حقیقت جانجان بود
128 چو جان جان زجان آمد پدیدار اناالحق زد برآمد بر سر دار
129 تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس مرا بین راز پنهانم تو بشناس
130 از آن پیدا چنین پنهان نمودم که پنهانست پیدا بود بودم
131 چو پنهانست جان مانند جانان از آن صورت نشان دارد در اعیان
132 که صورت از صفاتم در مکانست درو جانم حقیقت لامکانست
133 مکان صورتم عین صفاتست ولی جان در حضور نور ذاتست
134 حضور ذات دارد جان نهانی یقین صورت حضورش در معانی
135 کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات اناالحق میزنم در جمله ذرات
136 کنون هر دو یکی شد اصل اول یقین صورت پدید از وصل اول
137 مرا وصلت دراینجا گاه مطلق از آن جانم زند هر دم اناالحق
138 مرا وصلست اینجا زانکه اویم از انوار ویست این گفتگویم
139 بچشم من نظر کن سوی دلدار یکی را بین تو از هر سوی دلدار
140 همه دیدار صورت هست حیران چو واصل شد یکی دید است جانان
141 یکی دیده است جانان را در اینجا یکی پیدا و پنهان را در اینجا
142 چو پیدا و نهان اینجا یکی بود چو صورت یار دیدش اندکی بود
143 برخورشید دائم در حقیقت نهادم اسم او را مر طبیعت
144 طبیعت نامش اینجا گه نهادم درون او دل آگه نهادم
145 دل خود را بدان گر یار خواهی بجان بنگر اگر دلدار خواهی
146 ز دل در سوی جان اینجا قدم زن دل و جان هر دو در عین عدم زن
147 عدم را نیستی دان همچو منصور یکی در نیستی هان یاب در دور
148 مشو از خود اگر صاحب یقینی که اندر نیستی کلی به بینی
149 اگر از نیستی یابی رخ یار هم از وی باز گوئی پاسخ یار
150 ندانم جز که لا در عشق اینجا که ازلا شد دلم بینا در اینجا
151 همه در لاست پیدا تا بدانی تولا شو تا عیان الّا بدانی
152 ز یکتائی خود در لا نهان شو برافکن صورت هر دو جهان شو
153 دو عالم صورتست اینجا برانداز که تا در لا همه بینی یکی باز
154 حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر صفات لابهم بنگر سراسر
155 اگر تو لا شوی الّا بیابی قدم در لازنی یکتا بیابی
156 چرا در خود بماندستی تو مهجور از آنی از کمال وصل او دور
157 تو خود بینی چو از نقش زمانه نیابی هیچ وصل جاودانه
158 اگر مرد رهی خودبین تو دلدار که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
159 وصال یارنی بازیست میدان حقیقت وصل جانبازیست میدان
160 وصال یار اگر خواهی تو ای دوست ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
161 اگرچه پوست اینجا دوست داری تو بیمغزی بمانده پوست داری
162 دمی زین پوست بیرون آی چون من که مغز جان جان یابی تو روشن
163 هر آنکو اندرین عالم یقین باز رخ جانان بیابد شد سرافراز
164 سرافرازی زسربازی پدید است ترا این سر کل بازی پدیداست
165 اگر جان وسرت اینجا ببازی چو ما یابی در اینجا سرفرازی
166 نه جان و تن اگر سیصد هزار است که اینجا گه نه اندر خورد یار است
167 اگر از عاشقانی بگذر از خود یکی بین در حقیقت نیک یا بد
168 چه میخواهی چه میجویی همه اوست درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست
169 ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت ز ذات خود عیانی را بپرداخت
170 دم خود سوی این صورت دمیده است صور پیدا از آن دم ناپدید است
171 اگر آن دم شود از تو پدیدار دو عالم بر تو گردد ناپدیدار
172 از آن وصل و وز آن اعیان نمائی تو جانان گردی و بیجان نمائی
173 تو بیجان گردی و جانان بماند که راز خویشتن هم خویش داند
174 در این اسرار هر کس ره نیابد پیامم جز دل آگه نیاید
175 دلی آگه بباید راز اینجا یکی بیند چو من سرباز اینجا
176 دل و جانست آگاه حقیقت که هر دو کردهاند راه حقیقت
177 در اینجا وصل کل دیدند با یار نه در صورت اگرچه زو پدیدار
178 یقن یار است و دایم یار باشد ز دید خویش برخوردار باشد
179 هم اوداند وصال خویش در خویش هم او بگشاید اینجا گه درخویش
180 درم بگشاد جانانم نموده است رخ اینجا چون نمودم را نموداست
181 ز وصل یار اینجا بیقرارم کنون آویخته بر روی دارم
182 اناالحق میزنم من جاودانه که بشناسندم این خلق زمانه
183 اناالحق میزنم بر راز جمله نمایم جمله را شهباز جمله
184 اناالحق زن شدم کم گشت پیدا منم سروقد هر شور وغوغا
185 ز خود بنمودهام تا درجهان من نمایم فاش بیشک جان جان من
186 نمودم فاش جانان را به هرکس مرا این شیوه میزیبد دگر بس
187 مرا این شیوه زیبد تا بگویم که در میدان خدمت همچو گویم
188 درین میدان زدم گوی حقیقت منم در عشق دلجوی حقیقت
189 بجز من کس نداند شیوهٔ دوست که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست
190 بجز من کس نگوید سر این راز که دیدستم یقین انجام وآغاز
191 بجز من کس نمیگوید اناالحق که دیدستم حقیقت راز مطلق
192 بجز من کس نداند دید نقاش نمودم روی او با رند و اوباش
193 منم نقاش و از نقش زمانه منم در جمله پیدا و یگانه
194 یکی دانم که در جمله نمودم نظر کن در زمانه بود بودم
195 هر آنکو اندر این عالم نیاید دم من در جهان این دم نماید
196 کجا اینجا بکام دل رسد باز نماید جاودان در نیک و بد باز
197 اگر در صورت آن اصل دیدی یقین در هر دو عالم وصل دیدی
198 اگر واصل در اینجا گردی از ذات تو واصل گردی اندر کل ذرات
199 ز ذات اروصل یابی در اناالحق شوی و بازگوئی سر مطلق
200 وصال یار اینست ار بدانی بنوعی دیگر است از من رآنی
201 اگر از مصطفی ره برگشاید ترا این هر دو عالم یک نماید
202 یکی بینی دوئی برداری از بر طلب کن این معانی را ز رهبر
203 بجز احمد مدان مر رهنما را توهم رهبر شناس و هم خدا را
204 بجز احمد مبین گر واصلی تو وگرنه در زمانه غافلی تو
205 بجز احمد مبین در هیچ حالی که تا هر ساعتی یابی کمالی
206 هر آنکو از محمد وصل دریافت وجودخویشتن از وصل دریافت