1 فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود چو از حرارت میدلبرم لبان لیسد
2 روان ز دیدهٔ افلاکیان شود جیحون نصال تیرت اگر قبضهٔ کمان لیسد
3 به خاک خفتهٔ تیغ تو از حلاوت زخم زبان برآورد و زخم را دهان لیسد
1 حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش
1 دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید
2 اساس طبع ثنایست، بل قویتر ازان ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ
1 بینی و گنده دهان داری و نای خایگان غر، هر یکی همچون درای
1 هرکه نامخت ازگذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار