- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بگشت اندرین نیز گردان سپهر چو از خوشه خورشید بنمود چهر
2 ز پهلو همه موبدانرا بخواند سخنهای بایسته چندی براند
3 دو هفته در بار دادن ببست بنوی یکی دفتر اندر شکست
4 بفرمود موبد به روزی دهان که گویند نام کهان و مهان
5 نخستین ز خویشان کاوس کی صد و ده سپهبد فگندند پی
6 سزاوار بنوشت نام گوان چنانچون بود درخور پهلوان
7 فریبرز کاوسشان پیش رو کجا بود پیوستهٔ شاه نو
8 گزین کرد هشتاد تن نوذری همه گرزدار و همه لشکری
9 زرسپ سپهبد نگهدارشان که بردی به هر کار تیمارشان
10 که تاج کیان بود و فرزند طوس خداوند شمشیر و گوپال و کوس
11 سه دیگر چو گودرز کشواد بود که لشکر به رای وی آباد بود
12 نبیره پسر داشت هفتاد و هشت دلیران کوه و سواران دشت
13 فروزندهٔ تاج و تخت کیان فرازندهٔ اختر کاویان
14 چو شصت و سه از تخمهٔ گژدهم بزرگان و سالارشان گستهم
15 ز خویشان میلاد بد صد سوار چو گرگین پیروزگر مایهدار
16 ز تخم لواده چو هشتادو پنج سواران رزم و نگهبان گنج
17 کجا برته بودی نگهدارشان به رزم اندرون دست بردارشان
18 چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ که رویین بدی شاهشان روز جنگ
19 به گاه نبرد او بدی پیش کوس نگهبان گردان و داماد طوس
20 ز خویشان شیروی هفتاد مرد که بودند گردان روز نبرد
21 گزین گوان شهره فرهاد بود گه رزم سندان پولاد بود
22 ز تخم گرازه صد و پنج گرد نگهبان ایشان هم او را سپرد
23 کنارنگ وز پهلوانان جزین ردان و بزرگان باآفرین
24 چنان بد که موبد ندانست مر ز بس نامداران با برز و فر
25 نوشتند بر دفتر شهریار همه نامشان تا کی آید به کار
26 بفرمود کز شهر بیرون شوند ز پهلو سوی دشت و هامون شوند
27 سر ماه باید که از کرنای خروش آید و زخم هندی درای
28 همه سر سوی رزم توران نهند همه شادمانی و سوران نهند
29 نهادند سر پیش او بر زمین همه یک به یک خواندند آفرین
30 که ما بندگانیم و شاهی تراست در گاو تا برج ماهی تراست
31 به جایی که بودند ز اسپان یله به لشکر گه آورد یکسر گله
32 بفرمود کان کو کمند افگنست به زرم اندرون گرد و رویین تنست
33 به پیش فسیله کمند افگنند سر بادپایان به بند افگنند
34 در گنج دینار بگشاد و گفت که گنج از بزرگان نشاید نهفت
35 گه بخشش و کینهٔ شهریار شود گنج دینار بر چشمخوار
36 به مردان همی گنج و تخت آوریم به خورشید بار درخت آوریم
37 چرا برد باید غم روزگار که گنج از پی مردم آید به کار
38 بزرگان ایران از انجمن نشسته به پیشش همه تن به تن
39 بیاورد صد جامه دیبای روم همه پیکر از گوهر و زر بوم
40 هم از خز و منسوج و هم پرنیان یکی جام پر گوهر اندر میان
41 نهادند پیش سرافراز شاه چنین گفت شاه جهان با سپاه
42 که اینت بهای سر بیبها پلاشان دژخیم نر اژدها
43 کجا پهلوان خواند افراسیاب به بیداری او شود سیر خواب
44 سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد به لشکر گه ما بروز نبرد
45 سبک بیژن گیو بر پای جست میان کشتن اژدها را ببست
46 همه جامه برداشت وان جام زر به جام اندرون نیز چندی گهر
47 بسی آفرین کرد بر شهریار که خرم بدی تا بود روزگار
48 وزانجا بیامد به جای نشست گرفته چنان جام گوهر به دست
49 به گنجور فرمود پس شهریار که آرد دو صد جامهٔ زرنگار
50 صد از خز و دیبا و صد پرنیان دو گلرخ به زنار بسته میان
51 چنین گفت کین هدیه آن را دهم وزان پس بدو نیز دیگر دهم
52 که تاج تژاو آورد پیش من وگر پیش این نامدار انجمن
53 که افراسیابش به سر برنهاد ورا خواند بیدار و فرخ نژاد
54 همان بیژن گیو برجست زود کجا بود در جنگ برسان دود
55 بزد دست و آن هدیهها برگرفت ازو ماند آن انجمن در شگفت
56 بسی آفرین کرد و بنشست شاد که گیتی به کیخسرو آباد باد
57 بفرمود تا با کمر ده غلام ده اسپ گزیده به زرین ستام
58 ز پوشیده رویان ده آراسته بیاورد موبد چنین خواسته
59 چنین گفت بیدار شاه رمه که اسپان و این خوبرویان همه
60 کسی را که چون سر بپیچد تژاو سزد گر ندارد دل شیر گاو
61 پرستندهای دارد او روز جنگ کز آواز او رام گردد پلنگ
62 به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو
63 یکی ماهرویست نام اسپنوی سمن پیکر و دلبر و مشک بوی
64 نباید زدن چون بیابدش تیغ که از تیغ باشد چنان رخ دریغ
65 به خم کمر ار گرفته کمر بدان سان بیارد مر او را به بر
66 بزد دست بیژن بدان هم به بر بیامد بر شاه پیروزگر
67 به شاه جهان بر ستایش گرفت جهانآفرین را نیایش گرفت
68 بدو شاد شد شهریار بزرگ چنین گفت کای نامدار سترگ
69 چو تو پهلوان یار دشمن مباد درخشنده جان تو بیتن مباد
70 جهاندار از آن پس به گنجور گفت که ده جام زرین بیار از نهفت
71 شمامه نهاده در آن جام زر ده از نقرهٔ خام با شش گهر
72 پر از مشک جامی ز یاقوت زرد ز پیروزه دیگر یکی لاژورد
73 عقیق و زمرد بر او ریخته به مشک و گلاب آندرآمیخته
74 پرستندهای با کمر ده غلام ده اسپ گرانمایه زرین ستام
75 چنین گفت کین هدیه آن را که تاو بود در تنش روز جنگ تژاو
76 سرش را بدین بارگاه آورد به پیش دلاور سپاه آورد
77 ببر زد بدین گیو گودرز دست میان رزم آن پهلوان را ببست
78 گرانمایه خوبان و آن خواسته ببردند پیش وی آراسته
79 همی خواند بر شهریار آفرین که بی تو مبادا کلاه و نگین
80 وزان پس به گنجور فرمود شاه که ده جام زرین بنه پیش گاه
81 برو ریز دینار و مشک و گهر یکی افسری خسروی با کمر
82 چنین گفت کین هدیه آن را که رنج ندارد دریغ از پی نام و گنج
83 از ایدر شود تا در کاسه رود دهد بر روان سیاوش درود
84 ز هیزم یکی کوه بیند بلند فزونست بالای او ده کمند
85 چنان خواست کان ره کسی نسپرد از ایران به توران کسی نگذرد
86 دلیری از ایران بباید شدن همه کاسه رود آتش اندر زدن
87 بدان تا گر آنجا بود رزمگاه پس هیزم اندر نماند سپاه
88 همان گیو گفت این شکار منست برافروختن کوه کار منست
89 اگر لشکر آید نترسم ز رزم برزم اندرون کرگس آرم ببزم
90 «ره لشکر از برف آسان کنم دل ترک از آن هراسان کنم»
91 همه خواسته گیو را داد شاه بدو گفت کای نامدار سپاه
92 که بی تیغ تو تاج روشن مباد چنین باد و بی بت برهمن مباد
93 بفرمود صد دیبهٔ رنگ رنگ که گنجور پیش آورد بیدرنگ
94 هم از گنج صد دانه خوشاب جست که آب فسردست گفتی درست
95 ز پرده پرستار پنج آورید سر جعد از افسر شده ناپدید
96 چنین گفت کین هدیه آن را سزاست که برجان پاکش خرد پادشاست
97 دلیرست و بینا دل و چربگوی نه برتابد از شیر در جنگ روی
98 پیامی برد نزد افراسیاب ز بیمش نیارد بدیده در آب
99 ز گفتار او پاسخ آرد بمن که دانید از این نامدار انجمن
100 بیازید گرگین میلاد دست بدان راه رفتن میان راببست
101 پرستار و آن جامهٔ زرنگار بیاورد با گوهر شاهوار
102 ابر شهریار آفرین کرد و گفت که با جان خسرو خرد باد جفت
103 چو روی زمین گشت چون پر زاغ ز افراز کوه اندر آمد چراغ
104 سپهبد بیامد بایوان خویش برفتند گردان سوی خان خویش
105 می آورد و رامشگران را بخواند همه شب همی زر و گوهر فشاند
106 چو از روز شد کوه چون سندروس بابر اندر آمد خروش خروس
107 تهمتن بیامد به درگاه شاه ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه
108 زواره فرامرز با او بهم همی رفت هر گونه از بیش و کم
109 چنین گفت رستم به شاه زمین که ای نامبردار باآفرین
110 بزاولستان در یکی شهر بود کزان بوم و بر تور را بهر بود
111 منوچهر کرد آن ز ترکان تهی یکی خوب جایست با فرهی
112 چو کاوس شد بیدل و پیرسر بیفتاد ازو نام شاهی و فر
113 همی باژ و ساوش بتوران برند سوی شاه ایران همی ننگرند
114 فراوان بدان مرز پیلست و گنج تن بیگناهان از ایشان برنج
115 ز بس کشتن و غارت و تاختن سر از باژ ترکان برافراختن
116 کنون شهریاری بایران تراست تن پیل و چنگال شیران تراست
117 یکی لشکری باید اکنون بزرگ فرستاد با پهلوانی سترگ
118 اگر باژ نزدیک شاه آورند وگر سر بدین بارگاه آورند
119 چو آن مرز یکسر بدست آوریم بتوران زمین بر شکست آوریم
120 برستم چنین پاسخ آورد شاه که جاوید بادی که اینست راه
121 ببین تا سپه چند باید بکار تو بگزین از این لشکر نامدار
122 زمینی که پیوستهٔ مرز تست بهای زمین درخور ارز تست
123 فرامرز را ده سپاهی گران چنان چون بباید ز جنگآوران
124 گشاده شود کار بر دست اوی بکام نهنگان رسد شصت اوی
125 رخ پهلوان گشت ازان آبدار بسی آفرین خواند بر شهریار
126 بفرمود خسرو بسالار بار که خوان از خورشگر کند خواستار
127 می آورد و رامشگران را بخواند وز آواز بلبل همی خیره ماند
128 سران با فرامرز و با پیلتن همی باده خوردند بر یاسمن
129 غریونده نای و خروشنده چنگ بدست اندرون دستهٔ بوی و رنگ
130 همه تازهروی و همه شاددل ز درد و غمان گشته آزاددل
131 ز هرگونه گفتارها راندند سخنهای شاهان بسی خواندند
132 که هر کس که در شاهی او داد داد شود در دو گیتی ز کردار شاد
133 همان شاه بیدادگر در جهان نکوهیده باشد بنزد مهان
134 به گیتی بماند از او نام بد همان پیش یزدان سرانجام بد
135 کسی را که پیشه به جز داد نیست چنو در دو گیتی دگر شاد نیست
136 چو خورشید تابان برآمد ز کوه سراینده آمد ز گفتن ستوه
137 تبیره برآمد ز درگاه شاه رده برکشیدند بر بارگاه
138 ببستند بر پیل رویینه خم برآمد خروشیدن گاودم
139 نهادند بر کوههٔ پیل تخت ببار آمد آن خسروانی درخت
140 بیامد نشست از بر پیل شاه نهاده بسر بر ز گوهر کلاه
141 یکی طوق پر گوهر شاهوار فروهشته از تاج دو گوشوار
142 بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل زمین شد بکردار دریای نیل
143 ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد سیه شد زمین آسمان لاژورد
144 تو گفتی بدام اندرست آفتاب وگر گشت خم سپهر اندر آب
145 همی چشم روشن عنانرا ندید سپهر و ستاره سنان را ندید
146 ز دریای ساکن چو برخاست موج سپاه اندر آمد همی فوج فوج
147 سراپرده بردند ز ایوان بدشت سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
148 همی زد میان سپه پیل گام ابا زنگ زرین و زرین ستام
149 یکی مهره در جام بر دست شاه بکیوان رسیده خروش سپاه
150 چو بر پشت پیل آن شه نامور زدی مهره بر جام و بستی کمر
151 نبودی بهر پادشاهی روا نشستن مگر بر در پادشا
152 ازان نامور خسرو سرکشان چنین بود در پادشاهی نشان
153 همی بود بر پیل در پهن دشت بدان تا سپه پیش او برگذشت
154 نخستین فریبرز بد پیش رو که بگذشت پیش جهاندار نو
155 ابا گرز و با تاج و زرینه کفش پس پشت خورشید پیکر درفش
156 یکی بارهای برنشسته سمند بفتراک بر حلقه کرده کمند
157 همی رفت با باد و با برز و فر سپاهش همه غرقه در سیم و زر
158 برو آفرین کرد شاه جهان که بیشی ترا باد و فر مهان
159 بهر کار بخت تو پیروز باد بباز آمدن باد پیروز و شاد
160 پس شاه گودرز کشواد بود که با جوشن و گرز پولاد بود
161 درفش از پس پشت او شیر بود که جنگش بگرز و بشمشیر بود
162 بچپ بر همی رفت رهام نیو سوی راستش چون سرافراز گیو
163 پس پشت شیدوش یل با درفش زمین گشته از شیر پیکر بنفش
164 هزار از پس پشت آن سرفراز عناندار با نیزههای دراز
165 یکی گرگ پیکر درفشی سیاه پس پشت گیو اندرون با سپاه
166 درفش جهانجوی رهام ببر که بفراخته بود سر تا بابر
167 پس بیژن اندر درفشی دگر پرستارفش بر سرش تاج زر
168 نبیره پسر داشت هفتاد و هشت از ایشان نبد جای بر پهن دشت
169 پس هر یک اندر دگرگون درفش جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش
170 تو گفتی که گیتی همه زیر اوست سر سروران زیر شمشیر اوست
171 چو آمد بنزدیکی تخت شاه بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
172 بگودرز و بر شاه کرد آفرین چه بر گیو و بر لشکرش همچنین
173 پس پشت گودرز گستهم بود که فرزند بیدار گژدهم بود
174 یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ کمان یار او بود و تیر خدنگ
175 ز بازوش پیکان بزندان بدی همی در دل سنگ و سندان بدی
176 ابا لشکری گشن و آراسته پر از گرز و شمشیر و پر خواسته
177 یکی ماهپیکر درفش از برش بابر اندر آورده تابان سرش
178 همی خواند بر شهریار آفرین ازو شاد شد شاه ایرانزمین
179 پس گستهم اشکش تیزگوش که با زور و دل بود و با مغز و هوش
180 یکی گرزدار از نژاد همای براهی که جستیش بودی بپای
181 سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ سگالیده جنگ و برآورده خوچ
182 کسی در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید
183 درفشی برآورده پیکر پلنگ همی از درفشش ببارید جنگ
184 بسی آفرین کرد بر شهریار بدان شادمان گردش روزگار
185 نگه کرد کیخسرو از پشت پیل بدید آن سپه را زده بر دو میل
186 پسند آمدش سخت و کرد آفرین بدان بخت بیدار و فرخنگین
187 ازان پس درآمد سپاهی گران همه نامداران جوشنوران
188 سپاهی کز ایشان جهاندار شاه همی بود شادان دل و نیکخواه
189 گزیده پس اندرش فرهاد بود کزو لشکر خسرو آباد بود
190 سپه را بکردار پروردگار بهر جای بودی به هر کار یار
191 یکی پیکرآهو درفش از برش بدان سایهٔ آهو اندر سرش
192 سپاهش همه تیغ هندی بدست زره سغدی زین ترکی نشست
193 چو دید آن نشست و سر گاه نو بسی آفرین خواند بر شاه نو
194 گرازه سر تخمهٔ گیوگان همی رفت پرخاشجوی و ژگان
195 درفشی پس پشت پیکر گراز سپاهی کمندافگن و رزمساز
196 سواران جنگی و مردان دشت بسی آفرین کرد و اندر گذشت
197 ازان شادمان شد که بودش پسند بزین اندرون حلقههای کمند
198 دمان از پسش زنگهٔ شاوران بشد با دلیران و کنداوران
199 درفشی پس پشت پیکرهمای سپاهی چو کوه رونده ز جای
200 هرانکس که از شهر بغداد بود که با نیزه و تیغ و پولاد بود
201 همه برگذشتند زیر همای سپهبد همی داشت بر پیل جای
202 بسی زنگه بر شاه کرد آفرین بران برز و بالا و تیغ و نگین
203 ز پشت سپهبد فرامرز بود که با فر و با گرز و باارز بود
204 ابا کوس و پیل و سپاهی گران همه رزم جویان و کنداوران
205 ز کشمیر وز کابل و نیمروز همه سرفرازان گیتیفروز
206 درفشی کجا چون دلاور پدر که کس را ز رستم نبودی گذر
207 سرش هفت همچون سر اژدها تو گفتی ز بند آمدستی رها
208 بیامد بسان درختی ببار یکی آفرین خواند بر شهریار
209 دل شاه گشت از فرامرز شاد همی کرد با او بسی پند یاد
210 بدو گفت پروردهٔ پیلتن سرافراز باشد بهر انجمن
211 تو فرزند بیداردل رستمی ز دستان سامی و از نیرمی
212 کنون سربسر هندوان مر تراست ز قنوج تا سیستان مر تراست
213 گر ایدونک با تو نجویند جنگ برایشان مکن کار تاریک و تنگ
214 بهر جایگه یار درویش باش همه رادبا مردم خویش باش
215 ببین نیک تا دوستدار تو کیست خردمند و اندهگسار تو کیست
216 بخوبی بیارای و فردا مگوی که کژی پشیمانی آرد بروی
217 ترا دادم این پادشاهی بدار بهر جای خیره مکن کارزار
218 مشو در جوانی خریدار گنج ببی رنج کس هیچ منمای رنج
219 مجو ایمنی در سرای فسوس که گه سندروسست و گاه آبنوس
220 ز تو نام باید که ماند بلند نگر دل نداری بگیتی نژند
221 مرا و ترا روز هم بگذرد دمت چرخ گردان همی بشمرد
222 دلت شاد باید تن و جان درست سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
223 جهانآفرین از تو خشنود باد دل بدسگالت پر از دود باد
224 چو بشنید پند جهاندار نو پیاده شد از بارهٔ تیزرو
225 زمین را ببوسید و بردش نماز بتابید سر سوی راه دراز
226 بسی آفرین خواند بر شاه نو که هر دم فزون باش چون ماه نو
227 تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بتفت
228 بیاموختش بزم و رزم و خرد همی خواست کش روز رامش برد
229 پر از درد از آن جایگه بازگشت بسوی سراپرده آمد ز دشت
230 سپهبد فرود آمد از پیل مست یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
231 گرازان بیامد به پردهسرای سری پر ز باد و دلی پر ز رای
232 چو رستم بیامد بیاورد می بجام بزرگ اندر افگند پی
233 همی گفت شادی ترا مایه بس بفردا نگوید خردمند کس
234 کجا سلم و تور و فریدون کجاست همه ناپدیدند با خاک راست
235 بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم بدل بر همی آرزو بشکنیم
236 سرانجام زو بهره خاکست و بس رهایی نیابد ز او هیچ کس
237 شب تیره سازیم با جام می چو روشن شود بشمرد روز پی
238 بگوییم تا برکشد نای طوس تبیره برآرند با بوق و کوس
239 ببینیم تا دست گردان سپهر بدین جنگ سوی که یازد بمهر
240 بکوشیم وز کوشش ما چه سود کز آغاز بود آنچ بایست بود