و زان از ادیب الممالک فراهانی دیوان اشعار 9

1 و زان پس روان شد یکی تند مرد به آدشته نزد آقاخان چو گرد

2 که ای سالها آب رخ ریخته به یاری ما فتنه انگیخته

3 تو بودی که بودی هوادار ما گه سختی اندر شدی یار ما

4 کنون گر جوان مرد و خون خواریا همی چشم نیکی ز ما داریا

5 بباید که گر آب داری بدست بریزی و جوشی چو پیلان مست

6 بیائی در این کشور از راه مهر بپوشی ز جان گرانمایه چهر

7 بیاری جوانان آدشته را بگیرید این بخت برگشته را

8 چو آخان بیک این داستان گوش کرد رگ از خون غیرت پر از جوش کرد

9 بر آمد شتابنده مانند میغ پی قصد دشمن بر آهیخت تیغ

10 ز آدشته آمد برون صبح گاه به سختی فزون رفت در خانقاه

11 فرود آمد آنجا به صد آب و تاب تهی کرد از پای سیمین رکاب

12 ز دیدار او شاد شد جانشان بجوشید خونها به شریانشان

13 سپهبد باو داد فرماندهی که بودش در این کارزار آگهی

14 به سرهنگی لشگر زورمند سرافراز شد آن یل ارجمند

15 همه رایشان متفق شد برین که چون خور بر آید ز چرخ برین

16 به فیروزی گنبد لاجورد بپوشند گردان سلیح نبرد

17 بگردون بر آرند رایات را بکوبند صحن خرابات را

18 بر آیند از خانقاه نخست سوی خانقاه دوم تن درست

19 به نیرو نبرد دلیران کنند بمردانگی جنگ شیران کنند