- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 وزآن جایگه روی برگاشتند به شب دشت پیکار بگذاشتند
2 به لشکرگه خویش بازآمدند بر پهلوانان فراز آمدند
3 همه شب به خواب اندر آسیب شیب ز پیکارشان دل شده ناشکیب
4 سپیده چو از کوه سر بردمید شد آن دامن تیره شب ناپدید
5 بپوشید هومان سلیح نبرد سخن پیش پیران همه یاد کرد
6 که من بیژن گیو را خواستم همه شب همی جنگش آراستم
7 یکی ترجمان را ز لشکر بخواند به گلگون بادآورش برنشاند
8 که رو پیش بیژن بگویش که زود بیایی دمان گر من آیم چو دود
9 فرستاده برگشت و با او بگفت که با جان پاکت خرد باد جفت
10 سپهدار هومان بیامد چو گرد بدان تا ز بیژن بجوید نبرد
11 چو بشنید بیژن بیامد دمان بسیچیده جنگ با ترجمان
12 به پشت شباهنگ بر بسته تنگ چو جنگی پلنگی گرازان به جنگ
13 زره با گره بر بر پهلوی درفشان سر از مغفر خسروی
14 به هومان چنین گفت کای بادسار ببردی ز من دوش سر یاددار
15 امیدستم امروز کین تیغ من سرت را ز بن بگسلاند ز تن
16 که از خاک خیزد ز خون تو گل یکی داستان اندر آری به دل
17 که با آهوان گفت غرم ژیان که گر دشت گردد همه پرنیان
18 ز دامی که پای من آزاد گشت نپویم بر آن سوی آباد دشت
19 چنین داد پاسخ که امروز گیو بماند جگر خسته بر پور نیو
20 به چنگ منی در به سان تذرو که بازش برد بر سر شاخ سرو
21 خروشان و خون از دو دیده چکان کشانش به چنگال و خونش مکان
22 بدو گفت بیژن که تا کی سخن کجا خواهی آهنگ آورد کن
23 به کوه کنابد کنی کارزار اگر سوی زیبد برآرای کار
24 که فریادرسمان نباشد ز دور نه ایران گراید به یاری نه تور
25 برانگیختند اسب و برخاست گرد به زه بر نهاده کمان نبرد
26 دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینهور گشته از کین شاه
27 ز کوه کنابد برون تاختند سران سوی هامون برافراختند
28 برفتند چندانک اندر زمی ندیدند جایی پی آدمی
29 نه بر آسمان کرگسان را گذر نه خاکش سپرده پی شیر نر
30 نه از لشکران یار و فریادرس به پیرامن اندر ندیدند کس
31 نهادند پیمان که با ترجمان نباشند در چیرگی بدگمان
32 بدان تا بد و نیک با شهریار بگویند از این گردش روزگار
33 که کردار چون بود و پیکار چون چه زاری رسید اندر این دشت خون
34 بگفتند و ز اسبان فرود آمدند به بند زره بر کمر برزدند
35 بر اسبان جنگی سواران جنگ یکی برکشیدند چون سنگ تنگ
36 چو بر بادپایان ببستند زین پر از خشم گردان و دل پر ز کین
37 کمانها چو بایست برخاستند به میدان تنگ اندرون تاختند
38 چپ و راست گردان و پیچان عنان همان نیزه و آب داده سنان
39 زرهشان در آورد شد لخت لخت نگر تا کرا روز برگشت و بخت
40 دهنشان همی از تبش مانده باز به آب و به آسایش آمد نیاز
41 پس آسوده گشتند و دم برزدند بر آن آتش تیز نم برزدند
42 سپر برگرفتند و شمشیر تیز برآمد خروشیدن رستخیز
43 چو برق درفشان که از تیره میغ همی آتش افروخت از هر دو تیغ
44 ز آهن بدان آهن آبدار نیامد به زخم اندرون تابدار
45 به کردار آتش پرندآوران فرو ریخت از دست کنداوران
46 نبد دسترسشان به خون ریختن نشد سیر دلشان ز آویختن
47 عمود از پس تیغ برداشتند از اندازه پیکار بگذاشتند
48 از آن پس بر آن بر نهادند کار که زور آزمایند در کارزار
49 بدین گونه جستند ننگ و نبرد که از پشت زین اندر آرند مرد
50 کمربند گیرد کرا زور بیش رباید ز اسب افگند خوار پیش
51 ز نیروی گردان دوال رکیب گسست اندر آوردگاه از نهیب
52 همیدون نگشتند ز اسبان جدا نبودند بر یکدگر پادشا
53 پس از اسب هر دو فرود آمدند ز پیکار یکبار دم برزدند
54 گرفته به دست اسپشان ترجمان دو جنگی به کردار شیر دمان
55 بدان ماندگی باز برخاستند به کشتی گرفتن بیاراستند
56 ز شبگیر تا سایه گسترد شید دو خونی از این سان به بیم و امید
57 همی رزم جستند یک با دگر یکی را ز کینه نه برگشت سر
58 دهن خشک و غرقه شده تن در آب از آن رنج و تابیدن آفتاب
59 وز آن پس به دستوری یکدگر برفتند پویان سوی آبخور
60 بخورد آب و برخاست بیژن به درد ز دادار نیکی دهش یاد کرد
61 تن از درد لرزان چو از باد بید دل از جان شیرین شده ناامید
62 به یزدان چنین گفت کای کردگار تو دانی نهان من و آشکار
63 اگر داد بینی همی جنگ ما بر این کینه جستن بر آهنگ ما
64 ز من مگسل امروز توش مرا نگه دار بیدار هوش مرا
65 جگر خسته هومان بیامد چو زاغ سیه گشت از درد رخ چون چراغ
66 بدان خستگی باز جنگ آمدند گرازان به سان پلنگ آمدند
67 همی زور کرد این بر آن آن بر این گه این را بسودی گه آن را زمین
68 ز بیژن فزون بود هومان به زور هنر عیب گردد چو برگشت هور
69 ز هر گونه زور آزمودند و بند فراز آمد آن بند چرخ بلند
70 بزد دست بیژن به سان پلنگ ز سر تا میانش بیازید چنگ
71 گرفتش به چپ گردن و راست ران خم آورد پشت هیون گران
72 برآوردش از جای و بنهاد پست سوی خنجر آورد چون باد دست
73 فرو برد و کردش سر از تن جدا فگندش به سان یکی اژدها
74 بغلتید هومان به خاک اندرون همه دشت شد سر به سر جوی خون
75 نگه کرد بیژن بدان پیلتن فگنده چو سرو سهی بر چمن
76 شگفت آمدش سخت و برگشت از اوی سوی کردگار جهان کرد روی
77 که ای برتر از جایگاه و زمان ز جان سخنگوی و روشنروان
78 توی تو که جز تو جهاندار نیست خرد را بدین کار پیکار نیست
79 مرا ز این هنر سر به سر بهره نیست که با پیل کین جستنم زهره نیست
80 به کین سیاوش بریدمش سر به هفتاد خون برادر پدر
81 روانش روان ورا بنده باد به چنگال شیران تنش کنده باد
82 سرش را به فتراک شبرنگ بست تنش را به خاک اندر افگند پست
83 گشاده سلیح و گسسته کمر تنش جای دیگر دگر جای سر
84 زمانه سراسر فریب است و بس به سختی نباشدت فریادرس
85 جهان را نمایش چو کردار نیست سپردن بدو دل سزاوار نیست
86 بترسید از او یار هومان چو دید که بر مهتر او چنان بد رسید
87 چو شد کار هومان ویسه تباه دوان ترجمانان هر دو سپاه
88 ستایشکنان پیش بیژن شدند چو پیش بت چین برهمن شدند
89 بدو گفت بیژن مترس از گزند که پیمان همان است و بگشاد بند
90 تو اکنون سوی لشکر خویش پوی ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
91 بشد ترجمان بیژن آمد دمان به کوه کنابد به زه بر کمان
92 چو بیژن نگه کرد ز آن رزمگاه نبودش گذر جز به توران سپاه
93 بترسید از انبوه مردم کشان که یابند ز آن کار یکسر نشان
94 به جنگ اندر آیند بر سان کوه بسنده نباشد مگر با گروه
95 برآهخت درع سیاوش ز سر به خفتان هومان بپوشید بر
96 بر آن چرمهٔ پیلپیکر نشست درفش سر نامداران به دست
97 برفت و بر آن دشت کرد آفرین بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
98 چو آن دیدهبانان لشکر ز دور درفش و نشان سپهدار تور
99 بدیدند ز آن دیده برخاستند به شادی خروشیدن آراستند
100 طلایه هیونی برافگند زود به نزدیک پیران به کردار دود
101 که هومان به پیروزی شهریار دوان آمد از مرکز کارزار
102 درفش سپهدار ایران نگون تنش غرقه مانده به خاک اندرون
103 همه لشکرش برگرفته خروش به هومان نهاده سپهدار گوش
104 چو بیژن میان دو رویه سپاه رسید اندر آن سایهٔ تاج و گاه
105 به توران رسید آن زمان ترجمان بگفت آنچ دید از بد بدگمان
106 هم آنگه به پیران رسید آگهی که شد تیره آن فر شاهنشهی
107 سبک بیژن اندر میان سپاه نگونسار کرد آن درفش سیاه
108 چو آن دیدهبانان ایران سپاه نگون یافتند آن درفش سیاه
109 سوی پهلوان روی برگاشتند وز آن دیده گه نعره برداشتند
110 وز آنجا هیونی به سان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند
111 که بیژن به پروزی آمد چو شیر درفش سیه را سر آورده زیر
112 چو دیوانگان گیو گشته نوان به هر سو خروشان و هر سو دوان
113 همی آگهی جست ز آن نیوپور همی ماتم آورد هنگام سور
114 چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی دمان پیش فرزند بنهاد روی
115 چو چشمش به روی گرامی رسید ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
116 بغلتید و بنهاد بر خاک سر همی آفرین خواند بر دادگر
117 گرفتش به بر باز فرزند را دلیر و جوان و خردمند را
118 وز آنجا دمان سوی سالار شاه ستایش کنان برگرفتند راه
119 چو دیدند مر پهلوان را ز دور نبیره فرود آمد از اسب تور
120 پر از خون سلیح و پر از خاک سر سر گرد هومان به فتراک بر
121 به پیش نیا رفت بیژن چو دود همی یاد کرد آن کجا رفته بود
122 سلیح و سر و اسب هومان گرد به پیش سپهدار گودرز برد
123 ز بیژن چنان شاد شد پهلوان که گفتی برافشاند خواهد روان
124 گرفت آفرین پس به دادار بر بر آن اختر و بخت بیدار بر
125 به گنجور فرمود پس پهلوان که تاج آر با جامهٔ خسروان
126 گهربافته پیکر و بوم زر درفشان چو خورشید تاج و کمر
127 ده اسب آوریدند زرین لگام پریروی زرین کمر ده غلام
128 بدو داد و گفت از گه سام شیر کسی ناورید اژدهایی به زیر
129 گشادی سپه را بدین جنگ دست دل شاه ترکان به هم بر شکست
130 همه لشکر شاه ایران چو شیر دمان و دنان بادپایان به زیر
131 وز اندوه پیران برآورد خشم دل از درد خسته پر از آب چشم
132 به نستیهن آنگه فرستاد کس که ای نامور گرد فریادرس
133 سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ به کین برادر نسازی درنگ
134 به ایرانیان بر شبیخون کنی زمین را به خون رود جیحون کنی
135 ببر ده هزار آزموده سوار کمر بسته بر کینه و کارزار
136 مگر کین هومان تو بازآوری سر دشمنان را به گاز آوری
137 چو رفتی به نزدیک لشکر فراز سپه را یکی سوی هومان بساز
138 بدو گفت نستیهن ایدون کنم که از خون زمین رود جیحون کنم