1 و هو معکم از او خبر میآید در سینه از این خبر شرر میآید
2 زانی ناخوش که خویش نشناختهای چون بشناسی دگرچه در میآید
1 بود شیخی دایما او وامدار از جوامردی که بود آن نامدار
2 ده هزاران وام کردی از مهان خرج کردی بر فقیران جهان
1 گفت موسی ای کریم کارساز ای که یکدم ذکر تو عمر دراز
2 نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل چون ملایک اعتراضی کرد دل
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند