زهی دلربا قصر آراسته از کلیم مثنوی 18

زهی دلربا قصر آراسته

1 زهی دلربا قصر آراسته بدل بردن چرخ برخاسته

2 کند آسمان چو تماشای تو ستون وار بر سر دهد جای تو

3 درون و برونت تجلی سرشت شده صرف تو آب و رنگ بهشت

4 سپهرت زبس دلربا دیده است بگرد تو چون حوض گردیده است

5 متانت چنان کرده سنگین ترا چو با حوض عکست شود آشنا

6 زنقلش چنان موج گردیده است که چون سکه بر فلس ماهی نشست

7 چنان از طراوت شدی کامیاب که از سایه ات حوض گردد پر آب

8 زهی دلگشائی هوادار تو علاج دل تنگ دیدار تو

9 بدیوارت از دل فتد عکس راز بنازم به بنای آئینه ساز

10 بآبی که گیرد زعکس تو نور سیاهی توان کرد از بخت دور

11 زخاکی که از سایه ات یافت تاب توان ساخت پیمانه آفتاب

12 بود فیض بخشی مسلم بتو که روشن بود چشم عالم بتو

13 همای سعادت چو جوید مکان بسرو ستونت کند آشیان

14 در ایوان ز نقاش مانی رقم بود جلوه گر گلستان ارم

15 چو پرداخته صورت شاخسار شده شکل نشو و نما آشکار

16 نگارد اگر صورت رزمگاه غبارش شود سد راه نگاه

17 شجاعت ز صورت هویدا کند طپیدن ز دل آشکارا کند

18 کشد صورت کینه در دل چنان که افتد بچار آینه عکس آن

19 تنی را که از زخم سازد فکار بود شکل جانش بلب آشکار

20 اگر مجلس بزم را کرده ساز عیان گردد از تار آواز ساز

21 چو رنگ غم از می زداید زدل پی رفتن غم نماید ز دل

22 چو سازد ز می شخص را تر دماغ کشد صورت نشئه را در ایاغ

23 کشد شکل الحان مطرب چنان که سیر مقامات گردد عیان

24 کند بزم را چونکه صورت پذیر ز تخت شهنشاه گردون سریر

25 ز پیشانی شاه اقبال مند مجسم نمودست بخت بلند

26 شه هفت اقلیم شاه جهان فلک رتبه ثانی صاحبقران

27 زقصر جلالش جهان گوشه ایست ز کشت جلالش فلک خوشه ایست

28 بقصری که قدرش گزیند مکان کند سایه اش عار ازین خاکدان

29 بملکی که نور ضمیرش رسید صدف سان شود خانه بی گچ سفید

30 بهر جا که باد عطایش وزید زر از خانه چون غنچه گل دمید

31 بدوران حفظش بهر کشوری چو گل مخزن زر ندارد دری

32 وزد بر زر گل چو باد بهار بسوزد در آتش نگهبان خار

33 ز بسط حراست نبینی دگر که قفلی شود چین ابروی در

34 در ایوان قدرش دبیر سپهر که در نیک و بد شد مسیر سپهر

35 کتابه نویسی کند اختیار مگر باعثی یابد از بهر بار

36 اساسست تا ناگزیر بنا بود قصر اقبال او عرش سا

عکس نوشته
کامنت
comment