1 از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز، بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟
2 هان بر سر این دو راهه از روی نیاز، چیزی نگذاری که نمیآیی باز!
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 اجزای پیالهای که درهم پیوست، بشکستنِ آن روا نمیدارد مست،
2 چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست، از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟
1 ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست
2 این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
1 * از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی، اوراقِ وجودِ ما همیگردد طی؛
2 می خور، مخور اندوه، که گفتهاست حکیم: غمهای جهان چو زَهر و تِریاقش می.
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به