- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 امیری سخت عالی رای بودی که در سر حدِّ بلخش جای بودی
2 بعدل و داد امیری پاک دین بود که حد او فلک را در زمین بود
3 بمردی و بلشکر صعب بودی بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
4 ز رایش فیض و فر شمس و قمر را ز جودش نام و نان اهل هنر را
5 ز عدلش میش و گرگ اندر حوالی بهم گرگ آشتی کردند حالی
6 ز سهمش آب دریاها پر از جوش شدی چون آتش اندر سنگ خاموش
7 ز زحمت گر کهن بودی جهانی ز خاطر محو کردی در زمانی
8 ز قهرش آتش ار افسرده بودی چو انگشتی شدی اندر کبودی
9 ز جاه او بلندی مانده در چاه چه میگویم جهت گم گشت ازان جاه
10 ز حلمش کوه بر جای ایستاده زمین بر خاک روئی اوفتاده
11 ز خشمش رفته آتش با دلی تنگ ولیکن چشم پر نم در دل سنگ
12 ز تابش برده خورشید فلک نور جهان را روشنی بخشیده از دور
13 ز جودش بحر و کان تشویر خورده گهر در صُلب بحر و کان فشرده
14 ز لطفش برگِ گل در یوزه کرده ولیک از شرم او در زیر پرده
15 ز خُلقش مشک در دُنیی دمیده ز دنیی نیز بر عُقبی رسیده
16 امیر نیک دل را یک پسر بود که در خوبی بعالم در سَمَر بود
17 رخی چون آفتابی آن پسر داشت که کمتر بنده پیش خود قمر داشت
18 نهاده نام حارث شاه او را کمر بسته چو جوزا ماه او را
19 یکی دختر بپرده بود نیزش که چون جان بود شیرین و عزیزش
20 بنام آن سیم بر زَین العرب بود دل آشوبی و دلبندی عجب بود
21 جمالش مُلکِ خوبی در جهان داشت بخوبی درجهان او بود کآن داشت
22 خرد در عشق او دیوانه بودی بخوبی در جهان افسانه بودی
23 کسی کو نام او بُردی بجائی شدی هر ذرّهٔ یوسف نمائی
24 مه نَو چون بدیدی ز آسمانش زدی چون مَشک زانو هر زمانش
25 اگر پیشانیش رضوان بدیدی بهشت عدن را بیشان بدیدی
26 سر زلفش چو در خاک اوفتادی ازو پیچی در افلاک اوفتادی
27 دو نرگس داشت نرگس دان ز بادام چو دو جادو دو زنگی بچّه در دام
28 دو زنگی بچّه هر یک با کمانی بتیر انداختن هر جا که جانی
29 چو تیر غمزهٔ او زه بره کرد دل عشّاق را آماج گه کرد
30 شکر از لعل او طعمی دگر داشت که لعلش ز هر دارو در شکر داشت
31 دهانش درج مروارید تر بود که هر یک گوهری تر زان دگر بود
32 چو سی دندان او مرجان نمودی نثار او شدی هر جان که بودی
33 لب لعلش که جام گوهری بود شرابش از زلال کوثری بود
34 فلک گر گوی سیمینش ندیدی چو گوی بی سر و بُن کی دویدی
35 جمالش را صفت گفتن محالست که از من آن صفت کردن خیالست
36 بلطف طبعِ او مردم نبودی که هر چیزی که از مردم شنودی
37 همه در نظم آوردی بیک دم بپیوستی چو مروارید در هم
38 چنان در شعر گفتن خوش زبان بود که گوئی از لبش طعمی در آن بود
39 پدر پیوسته دل در کارِ اوداشت بدلداری بسی تیمار اوداشت
40 چو وقت مرگ پیش آمد پدر را به پیش خویش بنشاند آن پسر را
41 بدو بسپرد دختر را که زنهار ز من بپذیرش و تیمار میدار
42 زهر وجهی که باید ساخت کارش بساز و تازه گردان روزگارش
43 که از من خواستندش نام داران بسی گردن کشان و شهریاران
44 ندادم من بکس گر تو توانی که شایسته کسی یابی تو دانی
45 گواه این سخن کردم خدا را پشولیده مگردان جان ما را
46 چو هر نوعی سخن پیش پسر گفت پذیرفت آن پسر هرچش پدر گفت
47 بآخر جانی شیرین زو جدا شد ندانم تا چرا آمد چرا شد
48 بسی زیر و زبر آمد چو افلاک که تا پای و سرش افکند در خاک
49 کمان حق ببازوی بشر نیست کزین آمد شدن کس را خبر نیست
50 که میداند که بودن تا بکی داشت کسی کآمد چرا رفتن ز پَی داشت
51 پدر چون شد بایوان الهی پسر بنشست در دیوان شاهی
52 بعدل وداد کردن در جهان تافت جهان از وی دم نوشیروان یافت
53 رعیّت را و لشکر را دِرَم داد بسی سالار را کوس و عَلَم داد
54 بسی سودا زهر مغزی برون کرد بسی بیدادگر را سرنگون کرد
55 بخوبی و بناز و نیک نامی چو جان میداشت خواهر را گرامی
56 کنون بشنو که این گردنده پرگار ز بهر او چه بازی کرد برکار
57 غلامی بود حارث را یگانه که او بودی نگهدار خزانه
58 بنام آن ماه وش بکتاش بودی ندانم تا کسی همتاش بودی
59 بخوبی در جهان اعجوبهٔ بود غم عشقش عجب منصوبهٔ بود
60 مَثَل بودی بزیبائی جمالش همه عالم طلب گاروصالش
61 اگر عکس رخش گشتی پدیدار بجنبش آمدی صورت ز دیوار
62 چو زلف هندوش در کین نشستی چو جعد زنگیان در چین نشستی
63 چو زلفش سر کشان را بنده میداشت چنان نقدی ز پس افکنده میداشت
64 چو دو ابروش پیوسته به آمد کمانی بود کاوّل در زه آمد
65 غنیمی چرب چشم او ازان بود که با بادام نقدش در میان بود
66 صف مژگانش صف کردی شکسته بزخم تیرباران از دو رَسته
67 دهانی داشت همچون لعل سفته درو سی دُرّ ناسفته نهفته
68 یکی گر سفته شد لعل دهانش نبود آن جز بالماس زبانش
69 لبش خط داده عمر جاودان را که آن لب بود آب خضر جان را
70 ز دندانش توان کردن روایت که در یک میم دارد سی دو آیت
71 چو یوسف بود گوئی در نکوئی خود ازگوی زنخدانش چه گوئی
72 ز گویش تا بکی بیهوش باشم چو در گوی آمدم خاموش باشم
73 به پیش قصر باغی بود عالی بهشتی نقد او را در حوالی
74 همه شب مینخفت از عشق بلبل طریق خارکش میگفت با گل
75 گل از غنچه بصد غنج و بصد ناز شکر خنده بسی میکرد آغاز
76 چنان آمد که طفلی مانده در خون گل سرخ از قماط سبز بیرون
77 صبا همچون زلیخا در دویده چو یوسف گل ازو دامن دریده
78 چو بادی خضر بر صحرا گذشته خضر بگذشته صحرا سبز گشته
79 شهاب و برق را گشته سنان تیز ز باران ابر کرده صد عنان ریز
80 کشیده دست بر هم سبزهزاران ولی آن دست پر گوهر ز باران
81 بنفشه سر بخدمت پیش کرده ولیکن پای بوس خویش کرده
82 بیک ره ارغوان آغشته در خون بخون ریز آمده بر خویش بیرون
83 بدست آورده نرگس جامِ زر را ز باران خورده شیر چون شکر را
84 سر لاله چو در پای اوفتاده کلاهش با کمر جای اوفتاده
85 هزاران یوسف از گلشن رسیده ز کنعان بوی پیراهن شنیده
86 همه مرغان درافکنده خروشی ز جانان بی نوا نامانده گوشی
87 بوقت صبحگاهی باد مشکین چو سوهان کرده روی آب پُرچین
88 مگر افراسیاب آب زره یافت که آب از باد نوروزی زره یافت
89 ز هر سو کوثری دیگر روان بود که آب خضر کمتر رشح آن بود
90 ز پیش باغ طاقی تا بکیوان نهاده تخت حارث پیش ایوان
91 شه حارث چو خورشیدی خجسته سلیمان وار در پیشان نشسته
92 چو جوزا در کمر دست غلامان ببالا هر یکی سروی خرامان
93 ستاده صف زده ترکان سرکش بخدمت کرده هر یک دست درکش
94 ندیمان سرافراز نکورای بخدمت چشمها افکنده بر پای
95 شریفان همه عالم وضیعش نظام عالم از رای رفیعش
96 ز بیداری بختش فتنه در خواب ز بیم خشمش آتش چشم پر آب
97 زحل کین، مشتری وش، ماه طلعت عطارد قدر و هم خورشید رفعت
98 مگر بر بام آمد دختر کعب شکوه جشن در چشم آمدش صعب
99 چو لختی کرد هر سوئی نظاره بدید آخر رخ آن ماه پاره
100 چو روی و عارض بکتاش را دید چو سروی در قبا بالاش را دید
101 جهان حسن وقف چهرهٔ او همه خوبی چو یوسف بهرهٔ او
102 بساقی پیش شاه استاده بر جای سر زلفش دراز افتاده بر پای
103 ز مستی روی چون گلنار کرده مژه در چشمِ عاشق خار کرده
104 شکر از چشمهٔ نوشین فشانده عرق از ماه بر پروین فشانده
105 گهی سرمست میدادی شرابی گهی بنواختی خوش خوش ربابی
106 گهی برداشتی چون بلبل آواز گهی چون گل گرفتی شیوه و ناز
107 بدان خوبی چو دختر روی اودید دل خود وقف یک یک موی اودید
108 درآمد آتشی از عشق زودش بغارت برد کلّی هرچه بودش
109 چنان آن آتشش در جان اثر کرد که آن آتش تنش را بیخبر کرد
110 دلش عاشق شد و جان متّهم گشت ز سر تا پا وجود او عدم گشت
111 زدو نرگس چو ابری خون فشان کرد بیک ساعت بسی طوفان روان کرد
112 چنان برکند عشق او ز بیخش که کلّی کرد گوئی چار میخش
113 چنان از یک نظر در دام او شد که شب خواب و بروز آرام او شد
114 چنان بیچاره شد از چاره ساز او که مینشناخت سر از پای باز او
115 همه شب خون فشان و نوحه گر بود چو شمعش هر نفس سوزی دگر بود
116 ز بس آتش که در جان وی افتاد چو آتش شد ازان سر از پی افتاد
117 علی الجمله ز دست رنج و تیمار چنان ماهی بسالی گشت بیمار
118 طبیب آورد حارث، سود کی داشت که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
119 چنان دردی کجا درمان پذیرد که جان درمان هم از جانان پذیرد
120 درون پرده دختر دایهٔ داشت که در حیلت گری سرمایهٔ داشت
121 بصد حیلت ازان مهروی درخواست که ای دختر چه افتادت بگو راست
122 نمیآمد مقرّ البتّه آن ماه بآخر هم زبان بگشاد ناگاه
123 که من بکتاش را دیدم فلان روز بزلف و چهره جانسوز و دلفروز
124 چو سرمستی ربابی داشت در بر من از وی چون ربابی دست بر سر
125 بزخم زخمه در راهی که او خواست مخالف را بقولی کرد رگ راست
126 مُخالف راست گر نبوَد بعالم در آن پرده بسازد زیر بامم
127 دل من چون مخالف شد چه سازم نیامد راست این پرده نوازم
128 کنون سرگشتهٔ آفاق گشتم که ز اهل پردهٔ عشاق گشتم
129 چو بشنودم ازان سرکش سرودی ز چشمم ساختم بر پرده رودی
130 چنان عشقش مرا بیخویش آورد که صد ساله غمم در پیش آورد
131 چنان زلفش پریشان کرد حالم که آمد ملک جمعیت زوالم
132 چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست که دل خون گشت تا همچون جگر بست
133 چنین بیمار و سرگردان ازانم که میدانم که قدرش میندانم
134 بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد که کس زو خوبتر امکان ندارد
135 سخن چون میتوان زان سرو بُن گفت چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
136 چو پیشانی او میدانِ سیمست گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
137 درآن میدان بدان سرگشته چوگانش بخواهم برد گوئی از زنخدانش
138 اگر از زلف چوگان میکند او سرم چون گوی گردان میکند او
139 اگر رویش بتابد آشکاره شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره
140 هلال عارضش چون هاله انداخت مه نو از غمش در ناله انداخت
141 چو زلفش دلربائی حلقهور شد بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
142 سوادی یافت مردم نرگس او ازان شد معتکلف در مجلس او
143 چو تیر غمزهٔ او کارگر شد ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
144 خطی دارد بدان سی پاره دندان بخون من لبش ز آنست خندان
145 صدف را دید آن دُرّ یتیمش بدندان باز ماند از دُرج سیمش
146 دهانش پستهٔ تنگست خندان که آن را کعبتین افتاد دندان
147 چو صبح ار خنده آرد در تباشیر مزاج استخوان گیرد طباشیر
148 لبش را صد هزاران بنده بیشست که او از آبِ حیوان زنده بیشست
149 خط سبزش محقّق اوفتادست ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست
150 جهان زیر نگین دارد لب او فلک در زیر زین سی کوکب او
151 ز سیبش بر بِهی کردم روانه ازین شکل صنوبر نار دانه
152 چو آزادیم ازان سرو سهی نیست بهی شد رویم و روی بهی نیست
153 کنون ای دایه برخیز و روان شو میان این دو دلبر در میان شو
154 برو این قصّه با او در میان نه اساس عشق این دو مهربان نه
155 بگوی این رازش و گر خشم گیرد بصد جانش دلم بر چشم گیرد
156 کنون بنشان بهم ما هر دو تن را کزان نبوَد خبر یک مرد و زن را
157 بگفت این و یکی نامه اداکرد بخون دل نکونامی رها کرد:
158 الا ای غائب حاضر کجائی به پیش من نهٔ آخر کجائی
159 دو چشمم روشنائی از تو دارد دلم نیز آشنائی از تو دارد
160 بیا و چشم و دل را میهمان کن وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
161 بنقد از نعمت ملک جهانی نمیبینم کنون جز نیم جانی
162 چرا این نیم جان در تو نبازم که بی تو من ز صد جان بی نیازم
163 دلم بُردی وگر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم
164 ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم که من هرگز دل ازجان برنگیرم
165 غم عشق تو درجان مینهم من سر از تو در بیابان مینهم من
166 چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم چرا سرگشته میداری چنینم
167 منم بی روی تو روئی چو دینار ز عشق روی توروئی بدیوار
168 ترا دیدم که همتائی ندیدم نظیرت سرو بالائی ندیدم
169 اگر آئی بدستم باز رستم وگرنه میروم هر جا که هستم
170 بهر انگشت درگیرم چراغی ترا میجویم از هر دشت و باغی
171 اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار وگرنه چون چراغم مرده انگار
172 نوشت این نامه و بنگاشت آنگاه یکی صورت ز نقش خویش آن ماه
173 بدایه داد تا دایه روان شد بر آن ماه روی مهربان شد
174 چو نقش او بدید و شعر بر خواند ز لطف طبع و نقش او عجب ماند
175 بیک ساعت دل از دستش برون شد چو عشق آمد دل او بحر خون شد
176 نهنگ عشق درحالش ز بون کرد برای خود دلش دریای خون کرد
177 چنان بی روی او روی جهان دید که گفتی نه زمین نه آسمان دید
178 چو گوئی بی سر و بی پای مضطر کُله در پای کرد و کفش بر سر
179 بدایه گفت برخیز ای نکوگوی بر آن بت رَو و از من بدو گوی:
180 ندارم دیدهٔ روی تودیدن ندارم صبر بی تو آرمیدن
181 مرا اکنون چه باید کرد بی تو که نتوان برد چندین درد بی تو
182 چو زلف تو دریده پردهام من که بر روی تو عشق آوردهام من
183 ازان زلف توام زیر و زبر کرد که با زلف تو عمرم سر به سر کرد
184 ترا نادیده درجان چون نشستی دلم برخاست تادر خون نشستی
185 چو تو درجان من پنهانی آخر چرا تشنه بخون جانی آخر
186 چو صبحم دم مده ای ماه در میغ مکش چون آفتاب از سرکشی تیغ
187 اگر روشن کنی چشمم بدیدار بصد جانت توانم شد خریدار
188 نمیرم در غمت ای زندگانی اگر دریابیم، باقی تو دانی
189 روان شد دایه تا نزدیک آن ماه ز عشق آن غلامش کرد آگاه
190 که او از تو بسی عاشق تر افتاد که ازگرمی او آتش در افتاد
191 اگر گردد دلت از عشقش آگاه دلت زو درد عشق آموزد آنگاه
192 دل دختر بغایت شادمان شد ز شادی اشک بر رویش روان شد
193 نمیدانست کاری آن دلفروز بجز بیت وغزل گفتن شب و روز
194 روان میگفت شعر و میفرستاد بخوانده بود آن گفتی بر استاد
195 غلام آنگه بهر شعری که خواندی شدی عاشق تر و حیران بماندی
196 برین چون مدّتی بگذشت یک روز بدهلیزی برون شد آن دلفروز
197 بدیدش ناگهی بکتاش و بشناخت که عمری عشق با نقش رخش باخت
198 گرفتش دامن ودختر برآشفت برافشاند آستین آنگه بدو گفت
199 که هان ای بی ادب این چه دلیریست تو روباهی ترا چه جای شیریست
200 که باشی تو که گیری دامن من که ترسد سایه از پیرامن من
201 غلامش گفت ای من خاک کویت چو میداری ز من پوشیده رویت
202 چرا شعرم فرستادی شب و روز دلم بردی بدان نقش دلفروز
203 چو در اول مرا دیوانه کردی چرا درآخرم بیگانه کردی
204 جوابش داد آن سیمین بر آنگاه که یک ذرّه نهٔ زین راز آگاه
205 مرا در سینه کاری اوفتادست ولیکن بر تو آن کارم گشادست
206 چنین کاری چه جای صد غلامست بتو دادم برون، اینت تمامست
207 ترا آن بس نباشد در زمانه که تو این کار را باشی بهانه؟
208 اساسی کوژ بنهادی درین راز بشهوة بازی افتادی ازین باز
209 بگفت این وز پیش او بدر شد بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
210 ز لفظ بوسعید مهنه دیدم که او گفتست: من آنجا رسیدم
211 بپرسیدم ز حال دختر کعب که عارف گشته بود او عارفی صعب
212 چنین گفت او که معلومم چنان شد که آن شعری که بر لفظش روان شد
213 زسوز عشق معشوق مجازی بنگشاید چنان شعری ببازی
214 نداشت آن شعر با مخلوق کاری که او را بود با حق روزگاری
215 کمالی بود در معنی تمامش بهانه بود در راه آن غلامش
216 بآخر دختر عاشق در آن سوز بزاری شعر میگفتی شب و روز
217 مگر میگشت روزی در چمنها خوشی میخواند این اشعار تنها:
218 الا ای باد شبگیری گذر کن ز من آن ترک یغما را خبر کن
219 بگو کز تشنگی خوابم ببردی ببردی آبم و آبم ببردی
220 یکی سقّاش بودی سرخ روئی که هر وقت آبش آوردی سبوئی
221 بجای ترک یغما خاصه چون ماه نهاد آن سرخ سقّا را هم آنگاه
222 برادر را چنان در تهمت افکند که بر خواهر نظر بی حرمت افکند
223 چو القصّه ازین بگذشت ماهی درآمد حرب حارث را سپاهی
224 سپاهی و شمارش از عدد بیش چو دَوران فلک از حصر و حد بیش
225 سپاهی موج زن از تیغ و جوشن جهان از تیغ و جوشن گشته روشن
226 درآمد لشکری از کوه و شخ در کهشد گاو زمین چون خر به یخ در
227 ز دیگر سوی حارث با سپاهی ز دروازه برون آمد پگاهی
228 چو بخت او جوان یکسر سپاهش چو رایش مرتفع چتر و کلاهش
229 ظفر میشد ز یک سو حلقه در گوش ز یک سو فتح و نصرة دوش بر دوش
230 سپه القصّه افتادند در هم بکُشتن دست بگشادند برهم
231 غباری از همه صحرا برآمد فغان تا گنبد خضرا برآمد
232 خروش کوس گوش چرخ کر کرد زمین چون آسمان زیر و زبر کرد
233 زمین از خون خصمان لاله زاری هوا از تیرباران ژاله باری
234 جهان را پردهٔ برغاب جَسته ز کُشته پیش برغی باز بسته
235 اجل چنگال بر جان تیز کرده قضا پُر کینه دندان تیز کرده
236 هویدا از قیامت صد علامت گرفته دیو قامت زان قیامت
237 درآمد پیش آن صف حارث آنگاه جهانی پُر سپاه آورد در راه
238 سپه را چون بیکره جمله کرد او درآمد همچو شیر و حمله کرد او
239 سپهر تند با چندین ستاره شده از شاخ رمحش پاره پاره
240 چو تیغی بر سر آمد از کرامت فرو شد فتنه را سر تا قیامت
241 چو تیغش خصم را چون گُل بخون شُست گل نصرت ز تیغ او برون رُست
242 چو تیرش سوی چرخ نیلگون شد ز چشم سوزن عیسی برون شد
243 وزان سوی دگر بکتاش مهروی دودستی تیغ میزد از همه سوی
244 بآخر چشم زخمی کارگر گشت سرش از زخم تیغی سخت درگشت
245 همی نزدیک شد کان خوب رفتار بدست دشمنان گردد گرفتار
246 درآن صف بود دختر روی بسته سلاحی داشت بر اسپی نشسته
247 به پیش صف درآمد همچو کوهی وزو افتاد در هر دل شکوهی
248 نمیدانست کس کان سیمبر کیست زبان بگشاد و گفت این کاهلی چیست
249 من آن شاهم که فرزینم سپهرست پیاده در رکابم ماه و مهرست
250 اگر اسپ افکنم بر نطعِ گردان دو رخ طرحش نهم چون شیر مردان
251 سری کو سرکشد از حکم این ذات بپای پیلش اندازم بشهمات
252 اگر شمشیر بُرّان برکشم من جگر از شیر غُرّان بر کشم من
253 چو تیغ آتش افشانم دهد تاب ز بیمش زهرهٔ آتش شود آب
254 چومار رمح را در کف به پیچیم نیاید هیچکس در صف بهیچم
255 اگر سندانم آید پیش نیزه شود از زخمِ زخمم ریزه ریزه
256 ز زخم ار زور سندانی نماند ز سندانی سپندانی نماند
257 چو مرغ تیر من از زه درآید ز حلق مرغ گردون زه برآید
258 چو بگشایم کمند از روی فتراک چو بادآرم عدو را روی ب رخاک
259 بتازم رخش و بگشایم در فصل که من در رزم رُستَم، رستمم ز اصل
260 بگفت این و چو مردان بر نشست او ازان مردان تنی را ده بخست او
261 بر بکتاش آمد تیغ در کف وز آنجا برگرفتش برد با صف
262 نهادش پس نهان شد در میانه کسش نشناخت از اهل زمانه
263 چو آن بت روی در کُنجی نهان شد سپاه خصم چون دریا روان شد
264 همی نزدیک آمد تا بیکبار نماند شهره اندر شهر دیّار
265 چو حارث را مدد گشت آشکارا بسی خلق از بر شاه بخارا
266 هزیمت شد سپاه دشمن شاه دگر کشته فتاده خوار در راه
267 چو شه با شهر آمد شاد و پیروز طلب کرد آن سوار چست آن روز
268 نداد از وی نشانی هیچ مردم همه گفتند شد همچون پری گُم
269 علی الجمله چو آمد زنگی شب نهاده نصفئی از ماه بر لب
270 همه شب قرص مه چون قرص صابون همی انداخت کفک از نور بیرون
271 بدان صابون بخون دیده تا روز ز جان میشست دست آن عالم افروز
272 چو زاغ شب درآمد، زان دلارام دل دختر چو مرغی بود در دام
273 دل از زخم غلامش آنچنان سوخت که در یک چشم زخمش نیز جان سوخت
274 نبودش چشم زخمی خواب و آرام که بر سر داشت زخمی آن دلارام
275 کجا میشد دل او آرمیده یکی نامه نوشت از خون دیده
276 چنین آورد در نظم آن سمن بوی که بشنو قصهٔ گنگی سخن گوی
277 سری کز سروری تاج کبارست سر پیکان در آن سر در چه کارست
278 سر خصمت که بادا بی سر و کار مباد از سر کشد جز بر سر دار
279 سری را کز وجودت سروری نیست نگونساری آن سر سرسری نیست
280 سری کان سر نه خاک این دَرآید بجان و سر که آن سر در سر آید
281 حَسود سرکشت گر سرنشین است چو مارش سر بکَف کان سرچنین است
282 وگر سر درکشد خصم سبک سر سرش بُر نه سرش درکش سبک تر
283 سری کان سر ندارد با تو سر راست مبادش سر که رنج او ز سر خاست
284 چو سر بنهد عدو کز سردرآید سر آن دارد او کز سر بر آید
285 اگر سر نفکند از سرسرت پیش سر موئی ندارد سر سر خویش
286 سر سبزت که تاج از وی سری یافت ز سر سبزیش هر سر سروری یافت
287 سپهر سرنگون زان شد سرافراز که هر دم سر نهد پیشت ز سر باز
288 اگر درد سرم درد سرت داد سر خصمان بریده بر درت باد
289 نهادم پیش آن سر بر زمین سر فدای آن چنان سر صد چنین سر
290 کسی کز زخم خذلان کینهور گشت اگر برگشت از قهر تو درگشت
291 کسی کز شاخسار عیش برخورد اگر می خورد بی یادت، جگر خورد
292 کسی کز جهل خود لاف خرد زد اگر زر زد نه بر نام تو، بد زد
293 کسی کو سوی حج کردن هوا کرد اگر حج کرد بی امرت خطا کرد
294 چه افتادت که افتادی بخون در چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
295 همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
296 چو شمع از عشق هر دم باز خندم به پیش چشم برقع باز بندم
297 چو شمع از عشق جانی زنده دارد میان اشک و آتش خنده دارد
298 شبم را گر امید روز بودی مرا بودی که کمتر سوز بودی
299 ازان آتش که بر جانم رسیدست بسی پایان مجو کآنم رسیدست
300 ازان آتش که چندین تاب خیزد عجب نبوَد که چندین آب خیزد
301 چه میخواهی ز من با این همه سوز که نه شب بودهام بی سوز نه روز
302 میان خاک در خونم مگردان سراسیمه چو گردونم مگردان
303 چو سرگردانیم میدانی آخر بخونم در چه میگردانی آخر
304 چو میدانی که سرمست توام من ز پای افتاده از دست توام من
305 من خون خواره خونی چون نگردم چرا جز در میان خون نگردم
306 چنان گشتم ز سودای تو بیخویش که از پس میندانم راه و از پیش
307 دلی دارم ز درد خویش خسته به بیت الحزن در بر خویش بسته
308 بزای بند بندم چند سوزی بر آتش چون سپندم چند سوزی
309 اگر اُمّید وصل تو نبودی نه گَردی ماندی از من نه دودی
310 مرا تر دامنی آمد بجان زیست که بر بوی وصال تو توان زیست
311 دل من داغ هجران بر نتابد که دل خود وصل جانان برنتابد
312 ز درد خویشتن چون بیقراران یکی با تو بگفتم از هزاران
313 دگر گویم اگر یابم رهی باز وگرنه میکشم در جان من این راز
314 روان شد دایه و این نامه هم برد بسر شد، راه بر سر چون قلم برد
315 سر بکتاش با چندان جراحت ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت
316 ز چشمش گشت سیل خون روانه بسی پیغام دادش عاشقانه
317 که جانا تا کَیم تنها گذاری سر بیمار پرسیدن نداری
318 چو داری خوی مردم چون لبیبان دمی بنشین به بالین غریبان
319 اگر یک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست برجان ای دلفروز
320 ز شوقت پیرهن بر من کفن شد بگفت این وز خود بیخویشتن شد
321 چو روزی چند را بکتاش دمساز ز مجروحی بجای خویش شد باز
322 نشسته بود آن دختر دلفروز براه و رودکی میرفت یک روز
323 اگر بیتی چو آب زر بگفتی بسی دختر ازان بهتر بگفتی
324 بسی اشعار گفت آن روز اُستاد که آن دختر مجاباتش فرستاد
325 ز لطف طبع آن دلداده دمساز تعجب ماند آنجا رودکی باز
326 ز عشق آن سمنبر گشت آگاه نهاد آنگاه از آنجا پای در راه
327 چو شد بر رودکی راز آشکارا از آنجا رفت تا شهر بخارا
328 بخدمت شد روان تا پیش آن شاه که حارث را مدد او کرد آنگاه
329 رسیده بود پیش شاه عالی برای عذر حارث نیز حالی
330 مگر شاهانه جشنی بود آن روز چه میگویم بهشتی بد دلفروز
331 مگر از رودکی شه شعر درخواست زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست
332 چو بودش یاد شعر دختر کعب همه بر خواند و مجلس گرم شد صعب
333 شهش گفتا بگو تا این که گفتست که مروارید را ماند که سُفتست
334 ز حارث رودکی آگاه کی بود که او خود گرم شعر و مست می بود
335 ز سرمستی زبان بگشاد آنگاه که شعر دختر کعبست ای شاه
336 بصد دل عاشقست او بر غلامی در افتادست چون مرغی بدامی
337 زمانی خوردن و خفتن ندارد بجز بیت و غزل گفتن ندارد
338 اگر صد شعر گوید پر معانی بر او میفرستد در نهانی
339 اگر آن عشق چون آتش نبودی ازو این شعر گفتن خوش نبودی
340 چو حارث این سخن بشنود بشکست ولیکن ساخت خود را آن زمان مست
341 چو القصّه بشهر خویش شد باز ز خواهر در نهان میداشت این راز
342 ولی پیوسته میجوشید جانش نگه میداشت پنهان هر زمانش
343 که تا بر وَی فرو گیرد گناهی بریزد خون او برجایگاهی
344 هر آن شعری که گفته بود آن ماه فرستاده بر بکتاش آنگاه
345 نهاده بود در دُرجی باعزاز سرش بسته که نتوان کرد سرباز
346 رفیقی داشت بکتاش سمن بر چنان پنداشت کان دُرجیست گوهر
347 سرش بگشاد وآن خطها فرو خواند به پیش حارث آورد و برو خواند
348 دل حارث پر آتش گشت ازان راز هلاک خواهر خود کرد آغاز
349 در اوّل آن غلام خاص را شاه به بند اندر فکند و کرد در چاه
350 در آخر گفت تا یک خانه حمّام بتابند از پی آن سیم اندام
351 شه آنگه گفت تا از هر دو دستش بزد فصّاد رگ اما نه بستش
352 در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش فرو بست از کچ و از سنگ راهش
353 بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد نبودش هیچ مقصودی ز فریاد
354 که داند تا که دل چون میشد ازوی جهانی را جگر خون میشد از وی
355 چنین قصّه که دارد یاد هرگز چنین کاری کرا افتاد هرگز
356 بدین زاری بدین درد و بدین سوز که هرگز در جهان بودست یک روز!
357 بیا گر عاشقی تا درد بینی طریق عاشقان مرد بینی
358 درآمد چند آتش گرد آن ماه فرو شد زان همه آتش بیک راه
359 یکی آتش ازان حمّام ناخوش دگر آتش ازان شعر چو آتش
360 یکی آتش ز آثار جوانی دگر آتش ز چندین خون فشانی
361 یکی آتش ز سوز عشق و غیرت دگر آتش ز رُسوائی و حسرت
362 یکی آتش ز بیماری و سستی دگر آتش ز دل گرمی و مستی
363 که بنشاند چنین آتش بصد آب کرا با این همه آتش بوَد تاب
364 سر انگشت در خون میزد آن ماه بسی اشعار خود بنوشت آنگاه
365 ز خون خود همه دیوار بنوشت بدرد دل بسی اشعار بنوشت
366 چو در گرمابه دیواری نماندش ز خون هم نیز بسیاری نماندش
367 همه دیوار چون پر کرد ز اشعار فرو افتاد چون یک پاره دیوار
368 میان خون وعشق و آتش و اشک بر آمد جان شیرینش بصد رشک
369 چو بگشادند گرمابه دگر روز چه گویم من که چون بود آن دلفروز
370 چو شاخی زعفران از پای تا فرق ولی از پای تا فرقش بخون غرق
371 ببردند و بآبش پاک کردند دلی پر خونش زیر خاک کردند
372 نگه کردند بر دیوار آن روز نوشته بود این شعر جگر سوز:
373 نگارا بی تو چشمم چشمه سارست همه رویم بخون دل نگارست
374 ز مژگانم به سیلابی سپردی غلط کردم همه آبم ببُردی
375 ربودی جان و در وی خوش نشستی غلط کردم که بر آتش نشستی
376 چو در دل آمدی بیرون نیائی غلط کردم که تو در خون نیائی
377 چو از دو چشم من دو جوی دادی بگرمابه مرا سرشوی دادی
378 منم چون ماهئی بر تابه آخر نمیآئی بدین گرمابه آخر؟
379 نصیب عشق این آمد ز درگاه که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
380 که تا در دوزخ اسراری که دارد میان سوز و آتش چون نگارد
381 تو کَی دانی که چون باید نوشتن چنین قصّه بخون باید نوشتن
382 چو در دوزخ بعشقت روی دارم بهشتی نقد از هر سوی دارم
383 چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
384 سه ره دارد جهان عشق اکنون یکی آتش یکی اشک و یکی خون
385 کنون من بر سر آتش ازانم که گه خون ریزم و گه اشک رانم
386 بآتش خواستم جانم که سوزد چو جای تست نتوانم که سوزد
387 باشکم پای جانان میبشویم بخونم دست از جان می بشویم
388 بدین آتش که ازجان میفروزم همه خامان عالم را بسوزم
389 ازین غم آنچه میآید برویم همه ناشسته رویان را بشویم
390 ازین خون گر شود این راه بازم همه عشاق را گلگونه سازم
391 ازین آتش که من دارم درین سوز نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
392 ازین اشکم که طوفانیست خونبار دهم تعلیم باران را که چون بار
393 ازین خونم که دریائیست گوئی درآموزم شفق را سرخ روئی
394 ازین آتش چنان کردم زمانه که دوزخ خواست از من صد زبانه
395 ازین اشکم دو گیتی را تمامت گِلی در آب کردم تا قیامت
396 ازین خون باز بستم راه گردون که تا گشت آسیای چرخ بر خون
397 ازین گردی که بود آن نازنین را ز اشکی آب بر بندم زمین را
398 بجز نقش خیال دلفروزم بدین آتش همه نقشی بسوزم
399 بخوردی خون جان من تمامی که نوشت باد ای یار گرامی
400 کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جیفه بیرون
401 مرا بی تو سرآمد زندگانی منت رفتم تو جاویدان بمانی
402 چو بنوشت این بخون فرمان درآمد که تا زان بی سر و بن جان برآمد
403 دریغا نه دریغی صد هزاران ز مرگ زار آن تاج سواران
404 بآخر فرصتی میجست بکتاش که بخت از زیر چاه آورد بالاش
405 نهان رفت و سر حارث شبانگاه ببرید و روانه شد هم آنگاه
406 بخاک دختر آمد جامه بر زد یکی دشنه گرفت و بر جگر زد
407 ازین دنیای فانی رخت برداشت دل از زندان و بند سخت برداشت
408 نبودش صبر بی یار یگانه بدو پیوست و کوته شد فسانه