1 هر چند که در ملک فنا آمده ای در ملک فنا بی بقا آمده ای
2 از عالم حق بدین سرا آمده ای بنگر زکجا تا بکجا آمده ای
3 خالی نشوی یکنفس از علم و عمل گر زانکه بدانی که چرا آمده ای
1 ز چشم من توئی در جمال خود نگران چرا جمال تو از خویشتن شود پنهان
2 چو حسن روی ترا کس ندید جز چشمت پس از چه روی، من خسته گشته ام حیران
1 نهان پیر تو خویش آفتاب رخت از آنکه مانع ادراک اوست تاب رخت
2 رخت ز پرتو خود در نقاب میباشد عجب بود که نشد غیر ازین نقاب رخت
1 میکند بر دل تجلی مهر رویش هر نفس تا که گردد نور ماه دل ز مهرش مقتبس
2 آنچه عالم خوانمش خورشید او راسایه است در حقیقت سایه و خورشید یک چیزند و بس