گرچه این نوع نکته ‌ ها از سلطان ولد ولدنامه 130

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

گرچه این نوع نکته ‌ ها خوب است

1 گرچه این نوع نکته ‌ ها خوب است نزد دانا عظیم مرغوب است

2 از چنین قصه غصه بستاند هر که او سر کار را داند

3 همه را زین رسد فواید خوب همه را این برد سوی مطلوب

4 مرغ جان را دهد هزاران پر تا پرد از فرشته بالاتر

5 وان که نادان بود از آن درگاه افتد از کوری خود اندر چاه

6 پس مکن هیچ نزد نادانان سر دل را عیان بیند زیان

7 راز دل را مگو بهر بی‌جان زانکه بی‌جان از او شود پیچان

8 داد او رازیان شنودن آن نی زیانی که آید آن بزبان

9 هرکسی نیست قابل اسرار سر ز جاهل نهان کنند احرار

10 ور بگویند سر بدو ناگه سر نپوشاند از کس آن ابله

11 نبرد سود از نتیجۀ آن بلکه بی‌حد و بی‌شمار زیان

12 باز سر را سریست بس پنهان کان بود چون قراضه این چون کان

13 هر که از سر سر نشد آگه لاجرم گم کند ره آن ابله

14 نشود حکم سر ورا معلوم چونکه سر سرش نشد مفهوم

15 دانش آن نیاردش در کار کژ رود در طریق حق ناچار

16 حکم سر را کند کژ و معکوس تا از آن باز او شود منکوس

17 خویشتن را به تیغ او کشد او دل و جان را سوی سقر کشد او

18 دوزخی از برای خود سازد سر سر را ز جهل اندازد

19 اینچنین کس اگر نداند سر رسد از صوم و از صلاتش بر

20 پس ورا عجز بهتر و طاعت که ز طاعت برد عوض راحت

21 هر که پا لایق گلیم کشد رخت را جانب کلیم کشد

22 در دعا هر دو دست باز کند بندگی را دو صد نیاز کند

23 عاجزانه بجنبد اندر کار تا که آخر نگردد او افکار

24 نیست قدرت مطابق نادان زان نداده است با همه یزدان

25 چون سلاح است قدرت اندر دست خویش نادان بدان کشد پیوست

26 لیک از دست عاقل هشیار مینماید جهاد باهنجار

27 آنچه بایست و نیست پاره کند هرکرا چاره نیست چاره کند

28 چیزها را بجای خود نهد او دشمنان را کند بکام عدو

29 هرچه آن کردنی است بگزارد در جهان رنج و فتنه نگذارد

30 عالمی را کند بلطف آباد همه نیکان رسند از او بمراد

31 مؤمنان را چو حق دهد قدرت کارها را کنند از خبرت

32 اندر ایشان شود همه راحت صرف گردد بخیر در طاعت

33 ور بیابند فاسقان آن را بفزایند کفر و عصیان را

34 قدرت آنجا بود همه رحمت چون که اینجا رسد شود زحمت

35 گفت با موسی کلیم یکی ای یقین ترا نمانده شکی

36 پاک گردان زشک دو گوش مرا ای یقین بخش عقل درد و سرا

37 چون سلیمان ز بخشش اللّه کن مرا از زبانها آگاه

38 تا بدانم زبان هر کس را سر بانگ کلاغ و کرکس را

39 کل بدانم زبان مرغان را هم برم آنچه بد سلیمان را

40 نطق مرغان شود مرا معلوم نبود رازشان ز من مکتوم

41 چیست نطق و حوش و دیو و پری یا سرود و زبان کبک دری

42 تا از آن دانشم شود حالی مرغ جان را رسد پر و بالی

43 تا عیان گردد این مرا که خدا کرد رحمت ز جود و داد عطا

44 از همه مؤمنان روی زمین وز همه طالبان پاک امین

45 کرد مخصوصم از همه خلقان بعنایات و لطف خود دیان

46 گفت موسی بوی که بگذر ازین بطلب از خدای خود ره دین

47 آن بجو ای پسر که سود بری وز نهالش همیشه بار خوری

48 زنده مانی در آن جهان بقا برهی زین جهان مرگ و فنا

49 ظلمت خویش جمله نور کنی بعد از آن دائماً سرور کنی

50 کفر و شرکت همه شود ایمان برهی از ضلال و از کفران

51 این طلب کن اگر ترا خرد است آن دگر را بهل که سخت بداست

52 لابه ‌ ها کرد و گفت بهر خدا خواه این را برای من بدعا

53 کار تو رحمت است و لطف وکرم سخنم گوش کن زبنده مرم

54 بازگفتش خموش از این بگذر کاندر این خواست است خوف و خطر

55 نکنی سود از این ببند دهان بلکه پیش آیدت هزار زیان

56 باز آن شخش از لجاج که داشت دامنش را دمی ز کف نگذاشت

57 لابه ‌ ها کرد پیش او بسیار اشگ ریزان بسوز و نالۀ زار

58 گفت در لابه ‌ اش که ای رهبر هست در خانه مرغ و سگ بر در

59 مطلع کن مرا بر این دو زبان تا کنم فهم و شاد گردم از آن

60 این قدر را ز من مدار دریغ همچو خورشید رو نما بی میغ

61 نی سلیمان ز راز جمله علیم بود ای موسی کلیم کریم

62 یک دوزان رازها که بد اورا بخش از لطف خود بمن جانا

63 چه شود ای عزیز و فخر وجود گر نمی را کنی یمی از جود

64 از یم او اگر خورم قطره وز خور او اگر برم ذره

65 شاد گردم عظیم و شکر کنم بی می و جام و نقل سکر کنم

66 خواست از حق برای او آن را کرد دلشاد آن گرانجان را

67 شد ز موسی میسرش آن خواست پیش او سر نهاد و بر پا خاست

68 سوی خانه روان شد آن ابله نبد از سر آن عطا آگه

69 لاجرم چون گرفت او آن راه سر نگون اوفتاد اندر چاه

70 تا بدانی که سر بجاش نکوست لیک بر جان ناسزاش عدوست

71 هر خسیسی کجاست لایق سر نسزد بالئیم هرگز بر

72 چونکه ابله شود ز سر دانا جهلش افزاید و فتد بفنا

73 ز هر قاتل شود کشد او را بسوی گمرهی کشد او را

74 بامدادان ز خانه ناگاهان بدر انداختند پارۀ نان

75 سگ همیخواست تا برد نان را همچو هر روز خوش خورد آن را

76 کرد حمله خروس و آنرا برد سگ از آن فعل باردش پژمرد

77 گفتش ای بیحفاظ در خانه هر دمی میخوری دو صد دانه

78 دانه دانی که نیست در خور من از چه نان را ربودی از بر من

79 چون مرا قوت و قوت از نان است نان تو بردی مرا چه درمان است

80 گفت او را خروس کای مسکین نی نکو رفت از این مشو غمگین

81 اسب خواجه شود سقط فردا پر خوری زان ازین سخن فردآ

82 خواجه چون آن شنید اسب فروخت از فرح روی همچو ماه افروخت

83 گشت شادان که از زیان جستم وز چنین محنت و بلا رستم

84 روز دیگر خروس را سگ دید کرد بس ماجری و گفت و شنید

85 گفت با او دگر دروغ مگوی بسوی راستی ز جان میپوی

86 تو نگفتی که اسب خواهد مرد از دروغت دلم عظیم آزرد

87 گفت نی من نگویم الا راست اندر این ره نپویم الا راست

88 اسب را او فروخت اندر دم خویشتن را خلاص داد از غم

89 رنج را بر کسی دگر انداخت علم مکر و حیله را افراخت

90 برهانید خویش را ز زیان دیگری را فکند در خسران

91 لیک معکوس کرد آن کژبین عین خسران اوست در ره دین

92 آخرش کشف گردد این معنی دست خود خاید اندر این دعوی

93 پس بسگ گفت آن خروس خبیر شاد باش و گذر ز رنج و ز حیر

94 زانکه فردا سقط شود استر استر از اسب هست فربه تر

95 بعد از آن روز و شب همیخور سیر تا که گردی ز فربهی چون شیر

96 باز آن خوجه چون شنید این را بست بر استر از خری زین را

97 بشتاب عظیم در بازار برد بفروختش بصد دینار

98 سیم را بستد و روان و دوان جانب خانه رفت ذوق کنان

99 گفت بردم بلعب جفت از طاق شادمان بغنوم کنون بوثاق

100 ربح کردم رهیدم از خسران چست جستم ز رنج و غبن آسان

101 از خری دید عسر را او یسر ز ابلهی رنج را شمرد اوخسر

102 زیر یک سود صد هزار زیان چون ندید اوفتاد در نقصان

103 روز دیگر بگفت سگ بخروس چند ازاین مکر و زین دروغ و فسوس

104 چند ما را دهی تو بی نفسی چند بر مکر و حیله ها چفسی

105 آخر از حق بترس ای مغرور تا نگردی تو عاقبت مقهور

106 گفت بر من گمان ز شت مبر کان خیرم نیاید از من شر

107 هست جانم مؤذن رحمان خبر از راستی دهم بجهان

108 که رسیده است وقت طاعت حق تا ز من مؤذنان برند سبق

109 برمناره روند جمله ز من برسانند آن بخلق ز من

110 ور خطائی کنم در آن اخبار بکشندم یقین بزاری زار

111 زانکه از من دروغ نیست روا نادر است از خروس سهو و خطا

112 ترجمان خور آمدم زازل گرچه خور بر علاست من اسفل

113 از درون سوی خور رهی دادم از خدا جان آگهی دارم

114 بر سرم گر نهند طشت نگون در شب تار من ز راه درون

115 بینم آن شمس را کجاست روان در چه برج است بر فلک گردان

116 همچنین در غروب زیر زمین باویم روز وش ب یقین دان این

117 در غروب و طلوع با اویم هر کجا او رود پیش پویم

118 آن کسی کز درون بود راهش کی شود دور او ز درگاهش

119 در ره او حجاب و سد نبود یک نفس غایب از احد نبود

120 بل درون آب و موج آن بحر است جسم چون ساحل است و جان بحر است

121 کل تنی تو ز بحر از آن دوری چونکه در جان روی شوی نوری

122 سوی جانان ز راه جان میرو تا بمنزل رسی دوان میرو

123 پرده در صورت است ای جویا چون بمعنی رسی شوی دریا

124 در درون سیر کن برون منگر زانکه دریاست جان و تن لنگر

125 بگسل از لنگر اندر این دریا ترک بسکل کن و گزین دررا

126 چونکه بینا از اندرونم من همه را راست رهنمونم من

127 لیک فرداغلام آن مغرور از قضا میرد و شود مقهور

128 نان و لالنگ پر شود همه کوی تا خورد نیک گوی و هم بدگوی

129 طفل و پیر و جوان از آن نعمت بخورند و برند بی نقمت

130 هین برو جنس خود سگانرا خوان که بخواهد رسید فردا خوان

131 بر سبیل عموم بر همگان نان فراوان شود یقین میدان

132 از چنان حالتی نگشت آگاه سوی تو به نیامد آن گمراه

133 میشد اندر ضلال آن کژبین میپذیرفت کفر را چون دین

134 بردل و چشم و گوش ختم خداست تا نگیرند هر کسی ره راست

135 چونکه حق ضال کرد ایشانرا که کند چاره کفر کیشانرا

136 چون شقی زاده ‌ اند از مادر پس بود جایشان یقین آذر

137 این نخواهد شدن بگفت تمام باز گرد و بگو حدیث غلام

138 خواجه چون مردن غلام شنید خویش را از زیان او بخرید

139 بی توقف فروخت بنده ‌ اش را تا فتد مشتری از آن بعنا

140 شادمان شد عظیم و گفت امروز رستم از محنت و شدم پیروز

141 تا بیاموختم من این دو زبان سود بردم رهیدم از سه زیان

142 چونکه جستم از این سه گونه قضا پش از این روشنی است پیش و قضا

143 شکر میکرد کان قضا را من دور کردم ز نفس خویش بفن

144 دوختم دیدۀ قضاها را دفع کردم زخود بلاها را

145 سودمندم ز بخشش موسی گشتم آراسته چو طاوسی

146 پس از این کو چون من کسی بجهان همه سود است پیش و نیست زیان

147 روز چارم چو دید سگ بعبور که دو پر میزند خروس از دور

148 گفتش ای پادشاه کذابان وی امیر و رئیس قلابان

149 بر من نیست مثل تو مغضوب هم ندیدم چو تو خروس کذوب

150 کان افسون و حیلتی و دروغ وای او را که افتد از تو بدوغ

151 هرچه گفتی همه دروغ بده است زان همه وعده ‌ ها یکی نشده است

152 بعد ازاین نیز هر چه خواهی گفت همچنان باشد آشکار و نهفت

153 کی شود پیش من دگر مقبول سخنان دروغت ای مخذول

154 مردم از وعده ‌ های خام کژت نیست جز رنج در سلام کژت

155 گفت با سگ خروس کای همدم هرچه گفتم نه بیش بود و نه کم

156 راست بد جمله حق همی داند زین خیالت خدای برهاند

157 تا بدانی کزین صفت دورم نزد حق بیگناه و مغفورم

158 گرچه خود حق بدست تست در این گه گمان میبری بر این مسکین

159 که کم و بیش بود در گفتم بدروغ و بمکرها جفتم

160 زانکه آن وعده ‌ ها که دادم من چون نشد از دلت فتادم من

161 متنفر شدی از این معنی که نشد راست یک از آن دعوی

162 لیک میدان که هر سه وعدۀ من همچنان شد که گفتم ای پر فن

163 هر سه مردند پیش آن خصمان که خریدند از این خر نادان

164 رفت و بر دیگران فکند زیان ز ابلهی دید درد را درمان

165 کور اصلی کجا بود بینا کی شود هر بلید بوسینا

166 کی بود همچو لعل هر سنگی کی شود پادشاه سرهنگی

167 کی شود چون مسیح دجالی کی بود کیقباد بقالی

168 هیچ دیدی که قطره شد دریا یا بپرید پشه چون عنقا

169 گذر از پند و بند را بگسل خواجه را ذکر کن بجهد مقل

170 گفت سگ را که خواجه خواهد مرد آمدش وقت و جان نخواهد برد

171 کرد خواهد از این جهان رحلت از زر و سیم و خان و مان رحلت

172 آنچه میگویمت بخواهی دید بر تو گردد چو آفتاب پدید

173 اندر این وعده نیست هیچ خلاف تیغ رنجش کنون بنه بغلاف

174 رو که فردا رست یقین موعود بیگمان وعده ‌ ام شود موجود

175 نعم بیحد و کران بینی صدقه ‌ ها هر طرف روان بینی

176 نان و لالنگ و گوشت پخته و خام بیعدد باشد و رسی در کام

177 از بد و نیک و از وضیع و شریف از که و از مه و قوی و ضعیف

178 همه فردا خورند و سیر شوند هفته ‌ ای زین سرا و کو نروند

179 دمبدم آش ‌ های گوناگون رسد از تعزیه ‌ اش بعالی و دون

180 خبر راست بر بجمله سگان که بخواهند خورد فردا نان

181 تا یقینشان شود که این وعده راست است و بود بهین وعده

182 همه زان لوت و پوت سیر شوند هر یکی همچنانکه شیر شوند

183 مرگ آنها بدش قضا گردان میرهانید خواجه راززیان

184 او زیان را بدیگران افکند لاجرم بهر خویش چاهی کند

185 کاندر افتاد سرنگون و بمرد زان زیان غیر مرگ سود نبرد

186 در خیالش که رنج برد گران باز کردم رهیدم از غم آن

187 این ندانست کان در آخر کار همه بر جان او رود ناچار

188 بس زیانها که آن بود سودت گرچه آن دم برید و فرسودت

189 گر شود سر آن ترا پیدا شکر گوئی خدای را و ثنا

190 لیک چون نیست آشکارا راز هر زمانت در افکند بگداز

191 رو م ث ل از زیان خود بجهان کاندر آن سودها بود پنهان

192 یک زیان دفع صد زیان باشد سبب صحت و امان باشد

193 غم مخور هیچ اگر بمرد اسبت یا برد دزد حاصل کسبت

194 یا بر درخت و استرت رهزن یا غلامت بیفتد از روزن

195 صبر کن اندر آن و شکر گزار هیچ گون زان زیان و رنج مزار

196 چونکه آن رنج بهر فایده است زان ترا صد هزار فایده است

197

عکس نوشته
کامنت
comment