1 اگرچه یار تواند به سوی خسته نظر ز روی لطف فکندن ولی نمی فکند
2 چرا همیشه دل دشمنان کند خرم چرا مدام دل دوستان خود شکند
3 مکن مکن که ز باغ دل وفاداران کسی درخت محبّت ز بیخ برنکند
1 جز شب وصل تو جانا که کند چارهٔ ما خود نگویی چه کند خستهٔ بیچارهٔ ما
2 مدّتی تا دل سرگشته به عالم گشتست تا چه شد حال دل خستهٔ آوارهٔ ما
1 ای دیده در دو دیده جانم خیال تست سودای خاطرم ز سر زلف و خال تست
2 ای باد صبحدم بگذر سوی آن نگار از من ببر پیام که آنجا مجال تست
1 ای خجل از شرم رویت آفتاب وی ز تاب هجر تو دلها کباب
2 آتش دل را دوا می خواستم از طبیب و صبر فرمودم جواب