- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گر چه شاخ میوه دار آرایش بستان شود هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
2 از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
3 شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود
4 چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود
5 دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
6 دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت تا همی شمع روان زی خوشهٔ گردان شود
7 گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
8 تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست چون همی هنگام آن آمد که بیسامان شود
9 از برای آنکه تا پردهش ندرد باد مهر هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
10 شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
11 تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد
12 گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد دست او پیراهن اشجار از سر برکشد
13 باغها را داغهای عبریان بر بر زند شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد
14 زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد
15 افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد
16 باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد
17 از پی آن تا ببیند چهرهٔ شاهد درو چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد
18 سخت نیک آمد که پیش از کینه توزی باد مهر گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد
19 سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد
20 با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد
21 خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد
22 از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد
23 آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد
24 یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد
25 جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد
26 گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب نیمهٔ پنجش صحیح بیست را مکسور کرد
27 عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی وهمش از روی گهر پردهٔ عرض را دور کرد
28 در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او باز را هنگام کوشش دایهٔ عصفور کرد
29 همچو پردهٔ عالم علوی برآسود از فساد عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد
30 دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد جانبران را کین او از جان بری معذور کرد
31 هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد
32 شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد
33 پس چو چونینست بهر نام نیکش خلق را مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد
34 میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
35 از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی طول و عرض و سمت آن از نقطهای برهان کند
36 جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند
37 گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند
38 مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند
39 لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست در حساب آن که روزی با کسی احسان کند
40 ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند
41 غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند
42 همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند
43 عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند
44 هر که خاک درگهش را گاه سازد هفتهای همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد
45 دوستانش در فنای دهر دورند از فنا دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا
46 گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا
47 هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا
48 علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا
49 در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف نیست با معلوم رایش جمع و تفریق هبا
50 از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی جذر بستاند برای خانهٔ «یعطی» ز «لا»
51 مادر ایام اگر چه از فنا آبستنست چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا
52 گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا
53 عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا
54 گر شمال خشم او بر دایرهٔ گردون زند پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا
55 ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا
56 از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا
57 چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد
58 ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست
59 آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست مشتری در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست
60 مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست
61 هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو کانچه داری در دل و جان خلقت الله تست
62 منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست
63 جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست
64 چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست
65 روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست
66 گام در میدان کام خویش زن مردانهوار خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست
67 هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان نوبت ایشان گذشت اکنون تو ران چون گاه تست
68 همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد
69 با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی
70 در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی قطرهای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی
71 اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی
72 چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار با طبایع پای داری با کواکب سر زنی
73 بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی
74 تیرت از جرم ثریا رشتهٔ گوهر شود بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی
75 بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی
76 صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی
77 باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی
78 لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید گر همه خود را بدزدی چنگ در ساغر زنی
79 اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد
80 چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ
81 از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ
82 چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ
83 در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ
84 گه به هر سر عقل را سایه کند تیغ یمان گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ
85 گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ
86 بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک جان بی شخص از شتاب و شخص بی جان از درنگ
87 گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ
88 ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ
89 آن زمانت گر در آن هیئت فلک بیند، شود نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ
90 تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد
91 بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام
92 تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام
93 گه به میدان زیر رانت بارهای کز گرد نعل روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام
94 گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز خامهای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام
95 آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام
96 زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب گر کسی زاندیشهٔ بسیار گردد زرد فام
97 شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام
98 او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام
99 خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام
100 کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام
101 چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام
102 چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام
103 جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد
104 ای از آن کم عمرتر بد گویت از روی نهاد از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد
105 هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد
106 در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد
107 هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد
108 گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک هم نشیند گه گهی بر آشیانهٔ باز خاد
109 مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد
110 من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد
111 از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد
112 این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد
113 از فعال شاعران خر تمیز بی ادب وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد
114 دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد
115 خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد
116 در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز در ازای عمر تو دست زمان کوتاه باد
117 از برای خدمتت را صف زده همچون خدم تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم
118 خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد علم تقدیر ازل در عالم صورت علم
119 از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم
120 تختهٔ خاکی بدین گیتی و گردون هندسی مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم
121 در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست این رقمهای چنین شایسته را از باد دم
122 تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم
123 هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم
124 آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم
125 تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضیا تا دهانهٔ شام نارد دیدهها را جز ظلم
126 تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
127 صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم
128 عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد