گر چه بسی از جلال الدین محمد مولوی غزل 2028

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن

1 گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن

2 گفتم که تا به گردن در لطف‌هات غرقم قانع نگشت از من دلدار تا به گردن

3 گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می‌رو زیرا که راست ناید این کار تا به گردن

4 گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن

5 گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل‌ها در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن

6 گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن

7 گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش کان جا همی‌کشیدی بیگار تا به گردن

8 رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی عار است هستی تو وین عار تا به گردن

9 عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن در دام خویش ماند عیار تا به گردن

10 دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن

11 دامی است طرفه‌تر زین کز وی فتاده بینی بی‌عقل تا به کعب و هشیار تا به گردن

12 بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن

عکس نوشته
کامنت
comment