گر چه می‌دانم که می‌رنجی از وحشی بافقی غزل 161

وحشی بافقی

آثار وحشی بافقی

وحشی بافقی

گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود

1 گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل می‌شود

2 همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل می‌شود

3 یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست آن نگه کش تا به ما سد جای منزل می‌شود

4 رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن خاک کویت کز سرشک اشک ما گل می‌شود

5 آنچه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست چشمها روزی اگر با هم مقابل می‌شود

6 دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار زود گر تغافل در میان زینگونه حایل می‌شود

7 دست بر هم سودنی دارد کزو خون می‌چکد در کمین صید صیادی که غافل می‌شود

8 عشوه‌های چشم را کان غمزه می‌خوانند و ناز من گرفتم سحر شد آخر نه باطل می‌شود

9 گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زایل می‌شود

10 دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست می‌کنم یک هفته‌اش زنجیر و عاقل می‌شود

11 عشق و سودا چیست وحشی مایهٔ بی‌حاصلی غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل می‌شود

عکس نوشته
کامنت
comment