گر چه در پای هوی و هوست از اوحدی مراغه‌ای غزل 525

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

گر چه در پای هوی و هوست می‌میرم

1 گر چه در پای هوی و هوست می‌میرم دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم

2 گر تو پای دل دیوانهٔ ما خواهی بست هم به زلف تو، که دیوانهٔ آن زنجیرم

3 کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود هم به شمشیر تو روزی به شهادت میرم

4 صد گریبان بدریدیم ز شوق تو و نیست قوت آن که گریبان مرادی گیرم

5 صوفیان را خبر از عشق جوانی چون نیست در گمانند که: من نیز مریدی پیرم

6 گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟ بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم

7 اوحدی پند لطیفست و نصیحت، لیکن با حریفان ، عجب، ار پند کسی بپذیرم!

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر