اگرچه سالک خوب از عطار نیشابوری هیلاج نامه 22

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

اگرچه سالک خوب ظریف است

1 اگرچه سالک خوب ظریف است دمادم در همه کاری لطیف است

2 نظام عالم از عقلست تحقیق کسی کز عقل اینجا یافت توفیق

3 هدایت یابد اندر آخر کار درو اسرار جان آید پدیدار

4 ممان در عقل گر تو مرد راهی وگرنه اندرین منزل بکاهی

5 ممان در عقل خود با عشق میباش که در اینجا نماید عشق نقاش

6 حقیقت عشق اینجا گه سفر کرد چو باز آمد همه زیر و زبر کرد

7 حقیقت خانهٔ عقل اندر اینجا نگیرد لیک او با نقل اینجا

8 چوباز آمد خرابی کرد آخر که شد اسرارش اینجاگاه ظاهر

9 اگرچه خانه بردار است در عشق کند در نقل در پیوستگی عشق

10 چو عشق خانه آمد در خرابی ز بیت او بتابد آفتابی

11 شود روشن بنور عشق اینجا ابا عشق آید اندر وصل یکتا

12 یکی گردد بنور عشق جانان شود در عشق اینجا گاه پنهان

13 چو روشن گردد او دلدار گردد ز دید و بود خود بیزار گردد

14 حقیقت وصلش اندر پاکبازیست چنین اسرارها اینجا نه بازیست

15 تو اندر عشق شو محو هوالله دمی زن هر زمان در ما سوی الله

16 چه کردی جام وحدت نوش بیعقل مکن زنهار از تقلید ما نقل

17 زمانی بیعیان اینجا چه باشی ابی عین العیان اینجا چه باشی

18 در ایمان کوش اندر جام مستی چو بشکستی ز خویشت باز رستی

19 تو تا با خویش باشی حق نیابی شود مطلق که حق مطلق نیابی

20 تو تا با خویش باشی در میانه کجا بینی خدائی جاودانه

21 برون از تست هم با تست بنگر درین اسرار فهمی آر و بنگر

22 برون ذات هم با تست جانان یقین دیدار او بنگر ز پنهان

23 برون از تست هم با تست دلدار همو کرد آمدت از خود خبردار

24 برون از تست هم با تست معشوق ترا از خود بباید جست معشوق

25 برون از تست هم با تست الحق خداوندت زند در خود اناالحق

26 برون هستیی خود را نظر کن همه ذرات ازین هستی خبر کن

27 ازین هستی که باشی رواز اینجا چو اندر عین کل داری خور اینجا

28 ازین هستی که داری برخور ای دوست که هستی برتر از ماه و خور ای دوست

29 ازین مستی که داری شاد میباش ز جزو و کل به کل آزاد میباش

30 ازین مستی که داری روی او بین همه از روی او اینجا نکو بین

31 تو هستی این زمان در جسم و جانت نظر کن هستی کون و مکانت

32 تو مستی این زمان بنگر رخ یار حقیقت عمر خود ضایع بمگذار

33 مکن ضایع تو اینجا زندگانی که تا قدر خود اینجا گه بدانی

34 بدان قدر خود اینجا همچو مردان رخ از عشق کل اینجا برمگردان

35 بدان قدر خود اینجا گه چو عشاق که هستی جوهری در جزو و کل طاق

36 چوداری اندر اینجا قربت یار اگر ای جان توهستی سر هر کار

37 بدان قدر خود اینجا همچو منصور تو نزدیک شهی چه میروی دور

38 تو از نزدیکیان شاه هستی حقیقت از یقین آگاه هستی

39 از آگاهی در اینجا گاه برخور تو محبوب شهی از شاه برخور

40 تو برخور این زمان از شاه اینجا که گرداند ترا آگاه اینجا

41 تو برخور این زمان از وصل امروز که بیشک داری اینجا اصل امروز

42 چو در خمخانهٔ عشقی فتاده بماندستی عیانی هست باده

43 بمستی راست ناید دیدن دوست که خوانندت همه اهل دلان پوست

44 دمی مستی خوش است ای شیخ عالم وگرنه مستی اینجا گه دمادم

45 بنزد عارفان و پاکبازان ابی مغزی بود اینجا یقین دان

46 دمادم سرّ عشق آید پدیدار دمی مستی تو و یک لحظه هشیار

47 کسانی کاندرین ره مست اویند از آن در مستی کل هست اویند

48 که قدر خویش میدانند اینجا همه از پیش میدانند اینجا

49 حقیقت پیش بینی واصلی است ورنه بیجنون بیحاصلی است

50 دمی در بیش بینی راهبر تو مرو از بود خود اینجا بدر تو

51 چو بیرون و درون دیدار جانست ترا اندر درون عین عیانست

52 چو میخوردی ز خود بیرون مشو تو مر این اسرار کل نیکو شنو تو

53 درونت با برون هر دو یکی کن نمود خویش اعیان بیشکی کن

54 که با عشقت در اینجا راز باشد کسی باید که او دمساز باشد

55 که سرّ عشق اینجا گه بداند یقین پنهانی از پیدا بداند

56 اگر مرد رهی او را چنین بین تو عقل و عشق اینجا پیش بین بین

57 دو جوهر با یکی ذاتست در تو عیان در عین ذراتست در تو

58 دو جوهر با تو اینجا هم جلیساند بمانده اندرین نفس خسیساند

59 دو جوهر با تو اینجا در حقیقت یکی با ذات دیگر در طبیعت

60 بر ایشانست سر کار گاهت حقیقت در عیان دیدار شاهت

61 چو هر دو با تو همراهند اینجا حقیقت هر دو دل خواهند اینجا

62 نکو گفتیم شرحی و شنیدی یکی دیگر بکلی آن بدیدی

63 ز سر عقل دانی نیز چندی ز عشقت میدهم ای شیخ پندی

64 حقیقت عشق ورزاندر مکانت که عشق اینجا بماند جاودانت

65 نباشد جوهری زیباتر از عشق مبین اینجا حقیقت برتر از عشق

66 حقیقت عشق مغز بود بوده است که بهر عاشقان اندر نمود است

67 حقیقت عشق دان دیدار الله که او از کنه ذات اوست آگاه

68 بود اینجا به جز جانان نهبیند کسی مر عشق را اعیان نه بیند

69 از آن گوئی نشانست اندر اینجا حقیقت جان جانست اندر اینجا

70 حقیقت متصل با ذات باشد عیان جملهٔ ذرات باشد

71 گهی بر صورت حیوان نماید گهی بیصورت کل جان نماید

72 گهی باشد حقیقت روشنائی گهی در ظلمت و عین سیاهی

73 گهی در خویش واحد مینماید گهی مر خویش زاهد مینماید

74 گهی در ظلمت است و گاه در نور گهی پنهان بود او گاه مشهور

75 بود کارش همه رندی و مستی گهی در ظلمت و گه بت پرستی

76 گهی در کعبه باشد در مناجات گهی مستانه و گه در خرابات

77 ز هر نوعی که میخواهد دگرگون برون او یقین بیچه و چون

78 درین نیرنگها یکرنگ باشد همه اینجا ورا درجنگ باشد

79 که داند سرّ عشق اینجا تمامی گهی درپختگی و گاه خامی

80 کمال عشق آن دم بازبینی که در یکی تو او را راز بینی

81 دوئی را اندر اینجا منگر اینجا زدید او حقیقت برخور اینجا

82 یکی دان سرّ عشق از مخرج ذات ازو بگشای اینجا گه معمّات

83 حقیقت واصلی پاکیزه ناید که تا مراین معمّا بر گشاید

84 نه چندانست وصف عشقبازی که برگیری مر او را تو ببازی

85 نه چندانست وصف عشق کردن که بتوانی بگلشن راه بردن

86 نه چندانست وصف عشق اینجا که گردد بر تو اینجا گاه پیدا

87 نه چندانست وصف او حقیقت که بتوان یافت در عین طبیعت

88 توانی یافت عشق اینجا به تحقیق گرت معشوق بخشد عین توفق

89 توانی یافت عشق آنجا با عیان اگر میبگذری از کسوت جان

90 توانی یافت عشق اینجا بدیدار ار از خویش گردی ناپدیدار

91 توانی یافت عشق اینجا یقین تو اگر از عشق باشی پیش بین تو

92 حقیقت عشق منصوری طلب کن چو کاری کرد خواهی با ادب کن

93 بود عشق آنکه روی دوست بینی همه یکی چو مغز و پوست بینی

94 همه یکی نگر اینجایگه دوست حقیقت بود او چه مغز و چه پوست

95 همه یکی نگر در حضرت ذات چه خورشیدت یکی چه عین ذرات

96 همه یکی نگر از بود بیچون در این حضرت در آنجایی چه و چون

97 همه یکی نگر گر کاردانی بجز یکی در این حضرت ندانی

98 همه یکی است اینجا در حقیقت ولی نادان و وی بیند طبیعت

99 همه اینجاست یکی در دم یار در اینجا آمده از وی پدیدار

100 پدیدار است این جمله ز جانان همه در حضرت خورشید تابان

101 پدیدار است این جمله ز بودی در اینجا جملگی کرده سجودش

102 پدیدار است این جمله ز الله همه ذرات او اینجای آگاه

103 یکی ذاتست بنگر لا بالا همه ذرات در خورشید پیدا

104 چنان منصور در عشق است سرمست که خود شد نیست میبیند بکل هست

105 چنان در عشق موصوفست منصور که میبیند وجود خود همه نور

106 چنان در عشق منصور است واصل که عالم جملگی جسم است و او دل

107 چنان از عشق شاها ناپدیدم که با جانان درین گفت وشنیدم

108 چنان در عشق شاها زار و مستم که جام پر می اینجاگه شکستم

109 چنان در عشق شیخا عین ذاتم که جز او نیست در دید صفاتم

110 چنان در عشق شیخا بود گشتم که در عین العیان معبود گشتم

111 چنان در عشق شیخا بردبارم که محکوم اندر اینجا نزد یارم

112 چنان در عشق شاها مست ماندم که در عشقش یقین بیدست ماندم

113 چنان شیخا سخن ازوصل گویم که جز اصلش حقیقت مینجویم

114 چنین شیخا فتادستم چنین ز او بخاک پایت اینجا سرنگونسار

115 که آتش بینم و منصور درهم حقیقت سوز او در من دمادم

116 دمادم هستم و یک ذره در نیست بر من هست اندر نیست یکیست

117 وصال احمدم در جانست پیدا مرا آن ماه و خور تابانست اینجا

118 محمد رهنمای من در این سر بود کو کرد سرّم جمله ظاهر

119 سراپایم از او در غرق نور است دلم از نور او عین حضور است

120 حضور و نور من از مصطفایست مرا او در درون جان صفای است

121 کمالم از محمد در یقین است محمد در درون من یقین است

122 اگر وصلم نه ازوی باشد ای شیخ یقین کارم نه نیکو باشد ای شیخ

123 چنان در مهر او مجروح ماندم که جسمم رفت کلی روح ماندم

124 اناالحق گفتم و جان رفت دیگر همه ذرات من شد در یقین خور

125 منم خورشید ذرات دو عالم نهاده روی سوی من دمادم

126 منم خورشید و ذره پای کوبان وصال ما در اینجاگاه جویان

127 چنان شد مست منصور اندرین راه که میبیند عیان در خویشتن شاه

128 دمی بیجسم یک دم در وجودم دمی جانم دمی اسرار بودم

129 دمی دردی کشم اندر خرابات دمی صافی خورم اندر دم ذات

130 دمی بودم بود پیدا در این راه زمانی محو گشته در بر شاه

131 بچشم من به جز جانان نیاید که جمله نزد من جانان نماید

132 بچشم من به جز جانان پدیدار نمیآید در اینجا بر سر دار

133 منم اسرار لاهوتی در این سر که اندر قاف قربت گشت ظاهر

134 در این حضرت همه جویای مااند حقیقت جملگی جویای ما اند

135 در این حضرت منم گم کردهٔ خویش بغربت در پس این پردهٔ خویش

136 که داند راز من جز من حقیقت که کردم راز خودروشن حقیقت

137 که داند راز من من خویش دانم که بود خویشتن از پیش دانم

138 ندانم راز من جز من ندانند کسانی کاندرین روی جهانند

139 جمال ما ندیدند اندر اینجا که بگشاید در ایشان را در اینجا

140 در خود ما گشادستیم به تحقیق دهیم آن را که ما خواهیم توفیق

141 در ما را نه بسته است در حقیقت ولی نتوان درون آمد طبیعت

142 طبیعت تا نگردد همچو ما پاک که بالایش بیابد اندر این خاک

143 کجا آید بسوی ما روانه وگرنه گفتنش باشد بهانه

144 کجا یارد زد ازما عقل کل دم که در ما مینگنجد عقل آدم

145 که اوره کرده گم در پردهٔ ماست بمانده در سر او پرده ماست

146 حقیقت شیخ توحید است این سر یقین میدان ز تقلیدست این سر

147 ره تحقیق اینجا این چنین یاب چو ما زین دم زن و عین یقین یاب

148 ازین عین یقین ما توبردار که هستی راه بین ما تو بردار

149 جمال ماست پیدا در همه کل فرستادیم در تو دمدمه کل

150 تو از ما زندهٔ در جسم و در جان منم اینجا ترا دیدار جانان

151 تو از ما زندهٔ در عین صورت ترا بخشیدهایم اینجا حضورت

152 تو از ما زندهٔ در حضرت ما زمانی باش اندر قربت ما

153 ز ما مگذر که ما ذاتیم اینجا ترا اعیان ذراتیم اینجا

154 نمود بود ما در تست موجود از آن اینجا ترا هستیم معبود

155 منزه بین مرا در جسم و جانت که بنمایم همه راز نهانت

156 ترا این عز و دولت هم ز ما هست که جسم وجان تو در ما بقاهست

157 نمیری گر بما تو هست گردی بذات ما یقین پیوست گردی

158 نمیری گر تو از ما زنده باشی ولی باید که از جان بنده باشی

159 اگر در بندگی اینجا حقیقت نمایم اندر اینجادید دیدت

160 اگر در بندگی ما را بخواهی رسانیمت بعز و پادشاهی

161 اگر در بندگی ما را بدانی ترا بخشیم ما صاحب زمانی

162 اگر در بندگی آری سجودم بمعنی در درونت بود بودم

163 ز ما بگذر که پیدائیم در تو جمال خویش بنمائیم در تو

164 اگر در بندگی فرمان بری تو برفعت از همه کل بگذری تو

165 اگر در بندگی بینی لقایم لقایم مر ترا اینجا نمایم

166 چو آیی در خراباتم حقیقت نظر کن در سوی ذاتم حقیقت

167 چو آیی در خراباتم ز هستی چو نوشی جرعهٔ از خود برستی

168 چو آیی در خراباتم یقین تو بجز من هیچ اینجا گه مبین تو

169 چو آیی در خراباتم فنا گرد که گردانم ترا اندر فنا فرد

170 چو آیی در خراباتم چو مردان یکی باش و رخ از هر سو مگردان

171 چو آیی در خراباتم مرا بین درون خویش بیچون و چرابین

172 چو من جامی وهم از دست من نوش دو عالم کن بیک جامم فراموش

173 منم ساقی ایا شیخ جهان بین مرا ساقی جمله عاشقان بین

174 منم ساقی تو جام از دست من خور که تا گردم بکل بودم تو بنگر

عکس نوشته
کامنت
comment