1 ای همه سروران روی زمین بر خطت سر نهاده چون خامه
2 گر نیایم به خدمتت پس ازین تا نگویی که گشت خود کامه
3 کز پی آنکه دی به صفّة تو گرم کردم به شعر انگامه
4 شرم دارم که باز می آیم با چنان شعر دهم درین جامه
1 دوش با من نگار من آن کرد که بصد سال عذر نتوان کرد
2 زلف بر بند خود بدستم داد حلّ آن مشکلاتم آسان کرد
1 خبر گل بچمن می آرند مژده جان وی تن می آرند
2 نقش بندان ربیعی آبی با رخ کار چمن می آرند
1 خود ترا عادت دلداری نیست کار تو جز که دل آزاری نیست
2 چشم تو تا که چنین ریزد خون هیچ باکیش ز بیماری نیست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به