- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تمامت طول و عرض آفرینش ز بهر تست اگر داری تو بینش
2 بهشت و دوزخ و رضوان و مالک فروع واصلش از منها و ذلک
3 برای تست جمله آفریده ترا از بهر حضرت برگزیده
4 اگرچه بس شریفت آفریدند پی شغل بزرگت پروریدند
5 ببازی در میاور کار خود را شناسا شو تو از خود نیک و بد را
6 بجان ودل شنو ا زمن سخن را بجو از اصل اصل خویشتن را
7 نگر تادر چه شغل و در چه کاری مکن با جان خود زنهار خواری
8 ببین تا خود چه چیزی وز کجائی بجو از خویش اصل آشنائی
9 بچشم باطن خود خویش را بین به ریش وسبلتی ای مرد مسکین
10 نه چشمی نه سری نه دست ونه پا بمعنی زین همه هستی مبرا
11 بصورت آنی از چه غیر اینی تو معنی بین اگر مرد یقینی
12 توئی تو گر تو خود را بازیابی مقام فخر و عز و ناز یابی
13 نه چشم و صورتی ای مرد ره رو تو صورت بین مشو زنهار بشنو
14 توئی اعجوبهٔ صنع الهی توئی مقصود صنع پادشاهی
15 توئی و تونهٔ جانا تو بشنو نداند این سخن جز مرد رهرو
16 طلسم بند وزندانست صورت از آن زندان برون شو بی ضرورت
17 تو جسم و صورت خود را قفس دان چو بشکستی شدی فی الحال پران
18 اگر هستی کبوتر ور خودی باز قفس بشکن بجای خویش شو باز
19 چو این آلات را از بهر صورت بتو دادند ترا شد این ضرورت
20 که تا تخم سعادت را نشانی که چون آنجا رسی بی پر نمانی
21 نباید در شقاوت خرج کردن از آن دوزخ نباید درج کردن
22 کمال خویش اینجا کسب کن هان تو خود را از طلسم جسم برهان
23 مزین کن بحکمت جان خود را که تا عارف شوی هر نیک و بد را
24 وجود خود بحکمت کن تو گلشن که تا احوال گردد بر تو روشن
25 بچشم باطن خود گوش میدار که تا کج بین نگردی آخر کار
26 حقیقت راه خود را باز بینی مبادا باطل از حق برگزینی
27 تو راه شرع را ره دان حقیقت که تا باشی تو از اهل طریقت
28 خلاف شرع جمله باطل آمد وزان بیحاصلیها حاصل آمد
29 اگر خواهی که یابی نزد حق بار سرکوی شریعت را نگهدار
30 سر موئی مگر دان از شریعت که تا یابی تو ذوقی از حقیقت
31 ز خواب و خوردو خفت و گفت زنهار بتدریج اندک اندک کم کن ای یار
32 که تا صافی شوی خود را بدانی کزان دانش فزائی زندگانی
33 بچشم خود جمال خویش بنگر که هستی تو در این ویرانه درخور
34 غریبی اندرین ویرانه گلخن فراموشت شد آن آباد گلشن
35 بخود بازآی و عزم آن سفر کن بمحسوسات بر یکسر گذر کن
36 وطنگاه نخستین تو آنست که ازچشم سرت دایم نهانست
37 اگر تو دوست داری آن وطنگاه شوی از خاصگان حضرت شاه
38 چو تو با معدن اصلی روی زود خدا گردد در این حال از تو خوشنود
39 مشو زنهار گرد آلود این خاک که تا راهت بود بالای افلاک
40 ز لذات بهیمی روی برتاب که تا خوشرو شوی چون تیر پرتاب
41 ملک را خدمت دیوان مفرمای ملک را کار در دیوان مفرمای
42 که تا مستوجب هر بدنگردی سزای جای دیو و دد نگردی
43 رفیقان بد و نیکند با تو همه چون دانه و ریگند با تو
44 چو کبر و بخل و حرص و شهوت و آز همان مکر و حسد پس کبر و پس ناز
45 ز نیکان چون تواضع پس قناعت پس آنگاهی سخا و جود و طاعت
46 چو علم و حکمت و پرهیزکاری پس آنگه پیشه کن در بردباری
47 مبدل کن تو آنها را باینها که تا سودت شود جمله زیانها
48 چو شد تبدیل اخلافت میسر شوی صافی و روحانی و انور
49 بفکرت چشم معنی را کنی باز شود معلومت آنگه سر هر راز
50 هر آن چیزی که در کون و مکانست نشان هر یک اندر تو عیانست
51 درونت جوهری بر جمله افزون بود اصلش ورای هفت گردون
52 تو تادانای آن جوهر نگردی ز توظاهر نگردد هیچ مردی
53 شناسش چون یکی را حاصل آمد حقیقت دان که آنکس واصل آمد
54 بود مقصود ره دانستن اوی چو دانستی بری از این مکان روی
55 همه سختی اعمال و عبادت شدن مرتاض و کردن ترک عادت
56 منازل قطع کردن ره بریدن شب وروز اندر آن وادی دویدن
57 مراد آنست کان جوهر بدانی خوری زان دانش آب زندگانی
58 چو علمت با خبر انباز گردد عمل با هر دو آن دمساز گردد
59 مدد بخشد خدایت از هدایت شوی صاحب قدم اندر هدایت
60 ز هستیهای خود درویش گردی شناسای وجود خویش گردی
61 چو زان دانش کنی حاصل ضیا را بقدر خویش بشناسی خدا را
62 اگرچه هست آن جوهر گزیده حقیقت دان که هست آن آفریده
63 زبان عاجز شود از شرح ذاتش ولی بعضی توان گفت از صفاتش
64 ورا بخشید معبود یگانه ز لطف خود صفات بیگانه
65 بود یک رویش اندر حضرت پاک شود زان روی دیگر او طربناک
66 ز روی دیگر او کار تو سازد بنور خویش جسمت را نوازد
67 نه خارج از بدن باشد نه داخل نداند این سخن جز مرد کامل
68 شناسائی گهر کار عزیز است نداند هر کسی کان خود چه چیز است
69 بتازی آن گهر را روح خوانند ازو مردم به جز نامی ندانند
70 ورای روح سرّی هست دائم که روح از سرّ آن نور است قائم
71 نظام سرّ و روح از سرّ سر دان کزان نورند دائم هر دو گردان
72 تو سرّ سر بخوانش یا خفی دان ز هر کس این حکایت مختفی دان
73 تمامت انبیا زنده بدانند که آن سر خفی را میبدانند
74 مزین اولیا زان نور باشند از آن پیوسته زان مسرور باشند
75 نداده هیچکس را دیگر آن نور تمامت گشتهاند زان نور مهجور
76 بنور قلب و عقل و روح عامی شود پیدا چو دارد نیکنامی
77 بدان هر کس که شد زنده نمیرد فنا دیگر گریبانش نگیرد
78 سخن چون منغلق خواهید ای یار نباید گفت منکر گردد اغیار
79 بلی سرّ خفی را جز که ابرار نداند دیگری از جمع احرار
80 نیابد هیچکس زان جمله بنیاد سرای آن گهر جز آدمی زاد
81 سزای روح قدسی آدم آمد که فخر ملّک و تاج عالم آمد
82 بصورت قبلهٔ روحانیان شد بمعنی پیشوای انس و جان شد
83 مزیّن چون بدان گوهر شد آدم امانت داشتن گشتش مسلم
84 بدان گوهر کشیدن شاید آن یار که بود آدم بدان جوهر سزاوار
85 چون دارد نسبتی با حضرت پاک بدان نسبت کشید آن یار چالاک
86 چوآدم گشت از آن جوهر مُزّین امانت داشتن را شد مبیّن
87 یقین گشتش که در باب فتّوت امانت داشتن هست از مروت
88 چو آدم شد بدان خلعت مکّرم از آن گنج مروّت گشت خرّم
89 بجان میداشت آدم پاس آن گنج که تا از دشمنش ناید بدو رنج
90 امین آن امانت آدم آمد که ثابت در دیانت آدم آمد
91 امانت داشتن کاری عظیمست دل سنگین کوه از وی دو نیم است
92 زمین و آسمان را نیست یارا پذیرفتن نهان و آشکارا
93 بجان و دل کند آدم قبولش گهی خواند ظلوم و گه جهولش
94 گهی عاصی و گه عادیش خوانند بصورت دورش از جنت برانند
95 چو بیند کو شکسته شد ز عصیان بخواهد عذر او کش عذر نسیان
96 عتابی ظاهرا بر وی براند براه باطنش با خویش خواند
97 خراب آباد گردد او بصورت باشگ چشم شوید آن کدورت
98 شود گنج امانت را سزاوار که تا پوشیده میدارد ز اغیار
99 خرابی جای گنج پادشاه است چه دانی تا خرابی خود چه جاه است
100 عتاب دوستان خورشید جانست بسا صلحی که اندر وی نهانست
101 بنای دوستی خود بر عتابست عتاب اندر محبت فتح بابست
102 محبت چون که بر آدم اثر کرد بکلی خویش را از خود بدر کرد
103 قبول منصب علم اسامی همان حور و قصور شاد کامی
104 خوشیهای بهشت هشتگانه همان عیش و حیات جاودانه
105 نعیم هشت خلد از کارسازی بیک گندم بداد از پاکبازی
106 تمامت طوق و تاج و تخت جنت نهاد اندر ره عشق و محبت
107 یقین بودش که با آن برگ و آن ساز نشاید عشقبازی کردن آغاز
108 فداکردی همه اندر ره عشق که تا بارش بود بر درگه عشق
109 مجرد شد از آن جمله علایق برو مکشوف شد جمله حقایق
110 نظر افتادش اندر گوهر فقر گمان برد او که باشد رهبر فقر
111 زبان حال خواجه گفتش ای باب بدست من شود مفتوح این باب
112 بمعنی زان سبق بردم ز اخوان که من برداشتم این گوهر از کان
113 چوخاص ماست این گوهر توئی باب بیاری زن قدم این نکته دریاب
114 تمامت انبیا جویای آنند در این ره جمله از ما باز مانند
115 چو آمد اختصاص ماش مانع ببویش هر یکی گشتند قانع
116 دل خود را برون آور از آن بند ببوی فقر قانع باش و خرسند
117 نیارد کرد کس آن را تمنا که اقطابند و خاص حضرت ما
118 بود در امتم هر جا غریبی ازین گوهر بود او را نصیبی
119 بهین امتان از بهر اینند که اندر حفظ این گوهر امینند
120 بسمع دل چو بشنید این ندا را گزید از بهر خود راه مدارا
121 بدانست آدم از راه نبوت که خاص او نیامد این فتوت
122 طریق عشقبازی کرد آغاز گهی با راز میبد گاه با ناز
123 امانت را بجان میداشت پاسی ز حوطی قرب مینوشید کاسی