1 تمام شوقیم لیک غافلکه دل به راهکه میخرامد جگربه داغکه مینشیند نفس به آهکه میخرامد
2 ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بینیازی نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاهکه میخرامد
3 اگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما به پردهٔ چاک اینکتانها فروغ ماهکه میخرامد
4 غبار هر ذره میفروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن رم غزالان این بیابان پی نگاهکه میخرامد
5 ز رنگگل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی دراینگلستان ندانم امروزکه کجکلاه که میخرامد
6 اگر امید فنا نباشد نوید آفتزدای هستی به این سر و برگ خلق آواره در پناه که میخرامد
7 نگه به هرجا رسد چوشبنم زشرم میباید آبگشتن اگر بداندکه بیمحابا به جلوهگاه که میخرامد
8 به هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که میخرامد
9 مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل وگرنه آن برق بینیازی پی گیاه که میخرامد