چو بخت خفت از ادیب الممالک فراهانی قصیده 64

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

چو بخت خفت و قضا چیره تیره شد اختر

1 چو بخت خفت و قضا چیره تیره شد اختر زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر

2 همی گذارد دانا برون ز حکمت پای همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر

3 شناخت نتوان با دیده گوسپند ز گرگ تمیز ندهد با ذوق حنظل از شکر

4 زیان شمارد آنرا که هست یکسره سود بنفع داند آنرا که شد تمام ضرر

5 هر آنچه زشت است آنرا به نیک پندارد هر آنچه خیر است آنرا همی شمارد شر

6 قضا چو آید تاری شود بدیده قضا قدر چو جنبد تیره کند زمرد بصر

7 بفکر و هوش که افکند پنجه با گردون بعقل و رای که شد چیره بر قضا و قدر

8 بدیهی است هوس در ضمیر آدمیان طبیعی است خطا در نهاد جنس بشر

9 شنیده ای تو که سکان ملک قرمیسین بدند بنده بفرمان پادشاه اندر

10 بزیستند همی در پناه دولت شاه وظیفه خوار و سپاس آور و ثناگستر

11 بنرم گردنی و بندگی بدند مثل بسفته گوشی و فرمانبری شدند سمر

12 نیافتند مگر ره بطاعت سلطان نیافتند مگر رخ بدرگه داور

13 بوالیان همه چونان که با پدر و فرزند که هم بر آنان بودند والیان چو پدر

14 خطا نکرده همیدون ز روشنی عقول گنه نکرده همیدر ز راستی فکر

15 قدر فراشد و سیماب کردشان در گوش قضا فروشد و افکند پرده شان ببصر

16 چنانکه خون ببدن شورش آورد هشتند بنای شورش و طغیان بوالی کشور

17 بشاهزاده انوشیروان بن بهمن ضیاء دولت خورشید مجد و چرخ هنر

18 اساس طغیان چیدند و تاختند گروه بنای عصیان هشتند و ساختند حشر

19 ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت گروه بومی و بیگانه هم ز بدو و حضر

20 بخشت پاره بخستند باغ او را شاخ بسنگ خاره شکستند کاخ او را در

21 به تنگنا شد در کاخ از محاصره شان چنانکه لعل درخشنده اندرون حجر

22 ز اجتماع کسان بسته شد ره تدبیر ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر

23 ضیاء دوله چو هنجار زشت آنان دید بروی بگشود از حلم و بردباری در

24 تنش نلرزید از دشمنان چون یأجوج نشست بر سر مسند چو سد اسکندر

25 خطابه ای بزبان کرم برایشان خواند ز فصلهای بدایع ز لفظهای غرر

26 که هان و هان مگر از جانخویش سیر شدید و یا روانتان بیزار شد ز تن ایدر

27 اگر ز حضرت من جمله داد خواهانید قدم نهید و تظلم کنید در محضر

28 وگرنه زشت بود خیرگی و بی ادبی بویژه با من کز شه بود مرا گوهر

29 چه بمنی بدرشتی مبادرت کردن چه در شدن بدهان نهنگ یا اژدر

30 اگر بگرزم کوبید نرم گردن و پشت وگر بسنگم سائید خورد پهلو و بر

31 بجای مانم چون قطب آسیا ثابت ورم بگردد صدسنگ آسیا بر سر

32 ولی نپاید تا دیرگه که میر اجل بخشم آید و بدخواه را دهد کیفر

33 شرار خشم امیر مهین که خاموشد؟ بهفت دریا که تواند خموش کرد سقر

34 گر ایدر از سرمن کم شود سر موئی سرانتان همه بیسر شوند خود یکسر

35 یکی درخت مکارید اندر این بستان که شاخسارش یکسر ندامت آرد بر

36 چو این بدیدند آن خیرگان بی فرهنگ کمان وهن ببردند بر مهین داور

37 همی بگفتند او را که ما درین سودا ز جان گذشته و بازی همی کنیم بسر

38 بخانمان خود انگشت نیل بر زده ایم که خود فراز سیاهی نبوده رنگ دگر

39 از آن قبل که خداوند کردگار بزرگ بمهتران نکند چیره هیچگه کهتر

40 امیر پنجه فرخ علیمراد که داشت سپه مهیا تا سوی ری رود بسفر

41 بگفت لشکریان را که اندرین غوغا کنید خود ز سر هم ز تن کنید سپر

42 همه سپاه کرندی ز جان فرو بستند برای یاری شهزاده خجسته کمر

43 امیر پنجه ز پیش اندر و سپه ز قفا شده ز غیرت بر تنش موی چون خنجر

44 ز جان گذشته و بنهاده دل بسر بازی چنان که گوئی پروانه تن زند بشرر

45 سپه بدرگه شهزاده روی بنهادند که ای ز حلمت خطی بداده حق اوفر

46 معاندان تو با ما بجد همی کوشند روا مدار که خونمان شود بخیره هدر

47 ببخش آلت حراقه مان که از اثرش بجان خصم بداندیش برزنیم اخگر

48 وگرنه سنگ مخالف بسر بباردمان چنان که بارد بر شاخ قطره های مطر

49 امیرزاده فرخ ضیاء دوله بگفت که کار زهر نیاید همی ز تنگ شکر

50 من ار بخون خود آلوده پیرهن گردم بخون کشوریان دامنم نگردد تر

51 بروی مادر اگر طفل خرد پنجه زند گمال مبر که بر او پنجه برزند مادر

52 در این مکالمه با شاهزاده بود سپه در این مناظره با بختیار بد لشکر

53 که از فلاخن سؤ انقضا گران سنگی رسید بر سر سالار جیش و کرد اثر

54 شکافت جبهه تابان میرپنجه چنانک معاینه همه دیدند انشقاق قمر

55 چو خواست پاک کند خون جبهه از رخ خویش شکسته شد سرانگشت او بسنگ دگر

56 سپه چو دست و سر مهتر اینچنین دیدند پی تلافی بستند مرد وار کمر

57 بجای جوشن کردند تن همه جوشن بجای مغفر کردند سر همه مغفر

58 بکفش و مشت همی با عدو برزم شدند چه غیر از این دو سلیحی نبودشان دیگر

59 بهم فتادند از هر دو سوی در کوشش چو بن زبیر که در جنگ مالک اشتر

60 چو کار رفت بدینگونه بر بداندیشان بخیره ماندند از این سپاه گندآور

61 همی بدیدند از این حساب تا بأبد برون ز پرده نیاید رخ عروس ظفر

62 سر گروه مخالف به خیل تاشان گفت بکوشش اندر باید شدن بفکر و نظر

63 هم از تهور بی فکر کس شود مغلوب هم از تصور با جبن دل شود مضظر

64 نکوتر آن که بتازید چست و چابک و جلد بسوی خانه سالار این سپاه مگر

65 ز غارتیدن مالش ز سوختن خانش بخیره گردد و تاری شود بر او اختر

66 سپس بیاری ناموس دست برشوید ز پاسداری شهزاده همایون فر

67 بتاختند یکی بهره خیل شورشیان بخانمان سپهبد برسم غارت گر

68 یکی بخست تن حاجبش بزخم عمود یکی شکست در مخزنش بزخم تبر

69 همه ببردند آنرا که بد ز فرش و اثاث همه ربودند آنرا که بد ز در و گهر

70 نماند هیچ بپای کنیزگان خلخال نه ماند هیچ بر اندام خاصگان زیور

71 زنان و پرده گیان در هراس و بیم شدند بلرزه همچون سیماب و زرد چهره چو زر

72 ز بسکه ناخن و سیلی همی زدند بروی رخانشان همه شد ارغوان و نیلوفر

73 گهی نبی را کرده شفیع و کاه نبی گهی بحق متوسل گهی به پیغمبر

74 بناله گفتند ای سفلکان نفس پرست بگریه گفتند ای جاهلان دون پرور

75 به کودکان چه خروشید بیمی از یزدان بمادگان چه ستیزید شرمی از داور

76 بمیر پنجه رسید این خبر که شورشیان بخانمان تو اندر فکنده اند شرر

77 نه مال ماند در ایوان نه سیم در مخزن نه شاخ ماند ببستان نه خشت در منظر

78 بکوفتند رواقت همی بسنگ و بچوب برفتند وثاقت همی ز خشک و زتر

79 چو برشنید ازین داستان سخت حدیث چو برگرفت ازین وضع هولناک خبر

80 جهان بچشمش تاریک گشت ازین هنجار دلش بسوخت همانند عود در مجمر

81 چو گفت گفت ابا اینکه قصه ایست شگفت بود تحمل این رنجها ز مرگ بتر

82 نه باشدم ز هوای خدیو ملک گزیر نه افتدم ز رضای امیر شهر گذر

83 مرا وظیفه و مرسوم دولتست حرام اگر قدم نهم از جای خویش آن سوتر

84 چو شاهزاده بیازرد از تزاحم خصم چو از سموم بپژمرد شاخ سیسنبر

85 خلاف باشد مستی ز جام و نقل و نبید حرام باشد شادی بر اهل و مال و پسر

86 ز جا نجنبید آن پهلوان خصم شکن بخود نلرزید آن پیلتوش شیر شکر

87 بتن علامت چوبش چو لعلگون دیبا بسر جراحت سنگش چو گوهرین افسر

88 بگوشش اندر دشنام خصم و صوت سلیح سرود رود بدی یا نوای رامشگر

89 همی بپیوست این رزم تابنه ساعت ز بامداد که خورشید بر شد از خاور

90 سپس بکار گذاران ملک شرع قویم مروجان شریعت مفسران خبر

91 ستوده حاجی آقا مدیر مرکز فضل امام جمعه فرخ امیر ملک هنر

92 خبر رسید که شد کار بر چنین هنجار ز دست فتنه بی دانشان بد گوهر

93 گرفته شورشیان گرد مرزبانرا سخت بشوخ چشمی تا این زمان ز گاه سحر

94 کنون بپژمرد از باد دی درخت جوان بیفسرد تن شاخ از سموم شهریور

95 نه مرزبان را غمخوار مانده نه حامی نه حکمران را سالار مانده نه یاور

96 بجز سپهبد دانا علیمراد که جانش نوان شد از قدراند از چرخ و شصت قدر

97 بسی نپاید کو نیز جان کند برخی هزار تن چه کند با دو صدهزار نفر

98 چو داوران شریعت زر وی صدق و عیان همی شدند از این واقعات مستحضر

99 شدند جانب دارالحکومه تند روان بدان مثابه که حجاج بیت در مشعر

100 گرفته مصحف و تنزیل پاک اندر کف بخوانده آیت کرسی و قل اعوذ از بر

101 نبشته بر دل یاسین و سوره طه دمیده بر تن حامیم و سوره کوثر

102 یکی گروه بدیدند شوخ چشم و جسور بدل دلیر و بتن فربه و بهش لاغر

103 در آن گروه نه یک تن بزرگوار شریف در آن فریق نه یک رادمرد دانشور

104 همه اجا مرو اوغاد و گول و نابخرد همه اراذل و اوباش و منکر و منکر

105 گرفته دور خداوندگار کشور را هم از برون و هم از پرده هم ز بام و ز در

106 ز درب میدان تا درگه ایاله نبود یکی رهی که رسانند خویش بر مهتر

107 نیافتند ره اندر حضور والی ملک فرو شدند همی غرقه در محیط فکر

108 نه رای آنکه گریزند ازین بلا بکنار نه جای آنکه نمایند ازین میانه گذر

109 اگر شوند ز پس در پیست ابر بلا اگر روند به پیش اندرست کوه خطر

110 هم از مفاسد بالطبع لازم است گریز هم از سفیهان در شرع واجب است حذر

111 ولی چو فتنه فروزنده بود و معرکه سخت شدند در پی خاموشی شراره شر

112 بعون بار خدا ساختند دل دریا به کف نهاده سر و جان و کرده سینه سپر

113 قدم زدند چو اصحاب موسی اندر نیل روان شدند بسان خلیل در آذر

114 بگفتها و یمینهای سخت تر زاهن بوعده ها و سخن های تازه تر ز شکر

115 بزجرها و بتهدیدهای گوناگون بوعظها و باندرزهای بیحد و مر

116 فرود کردند آن قوم خیره را از بام همی بگفتی دجال شد پیاده ز خر

117 درود خواندند آنان بمجمع علماء که بد درود همی بر روانشان در خور

118 همی بگفتند ای قاضیان حکم خدای همی بگفتند ای نایبان پیغمبر

119 براستی سخن اندر میانه بگذاریم که راستی را در دهر دیگر است اثر

120 چو سهم حادثه پران شد از کمان قضا چو نار معرکه افروخت ز التهاب قدر

121 چگونه این تف خامش شود به آب و بدم چگونه این سهم آرد کسی بقوس و وتر

122 مگر بسعی بزرگان دین که همتشان فرود آرد مه را ز طارم اخضر

123 شنیده ایم که میر اجل ز کردستان بسوی خطه گروس کرده ساز سفر

124 گر ایدر از ره بینش یکی صحیفه نغز شود گسیل بدرگاه آن همایون فر

125 که باز گردد ازین ره بسان ابر دمان شتاب گیرد ازین سو چو آتشین تندر

126 درست سازد سامان خلق این سامان نظام بخشد بر اختلال این کشور

127 اگر تظلم داریم سازدی احقاق وگر تعدی کردیم بخشدی کیفر

128 امیر ایده الله براستی داند درست کردن کار شکسته را بهتر

129 ز بس مدبر دانا و کاردان باشد نظر نیارد در کار جز بفکر و نظر

130 بجهد وافی هر خسته را بگیرد دست بکف کافی هر بسته را گشاید در

131 همه علوم بداند چو بوعلی سینا همه نجوم شناسد چو خواجه بو معشر

132 اگر بتابد نه چنبر فلک بعتاب ستاره سر نتواند برون زد از چنبر

133 وگر دو پیکر جز بر درش کمر بندد چهار پیکر سازد ز شکل دو پیکر

134 وراسکدار درین روز سازره نکند سخن کنیم بدان آهن پیام آور

135 چو ختم کار بدین شد جماعت علماء گذشته را بنوشتند بر یکی محضر

136 بمهر خویش و بامضای عامه خورد و بزرگ طراز دادند اندام و روی آن دفتر

137 بتلگراف بدرگاه میر فرخ پی همی بگفتند این ماجرا ز پا تا سر

138 رسید پاسخ میر مهین که در گیتی چهار چیز بود مرفساد را مصدر

139 یکی مخالفت حق دوم خلاف ملوک سوم غرور و چهارم نفاق با مهتر

140 ازین چهار یکی با کسی چو خوی کند نماند ایچ تن آسان و شادکام دگر

141 وظیفه علما اینکه تا توان دارند دقیقه ای نکنند از صلاح ملک گذر

142 عنان عامه بدست خرد نگهدارند بحفظ دولت و ملت شوند راه سپر

143 وگرنه کار بسختی همی کشد ناچار ز جرم تاری ماند برخ ز سیف اثر

144 من این قضیه بدانم ز صغری و کبری همی بخواندم ازین جمله مبتدا و خبر

145 بمصطفی و بفرقان و کردگار بزرگ بمرتضی و بسبطین او شبیر و شبر

146 بنعمت شه کز اوست زندگانی خلق بدولتش که فزاینده باد تا محشر

147 که گر بجا ننشینند عامه از شورش وگر فرو ننشانند فتنه را اخگر

148 همی بجوشم ازین واقعات چون دریا همی بجنبم ازین حادثات چون صرصر

149 معاندان را از تیغ قهر برم نای مخالفان را از نار خشم سوزم پر

150 کسی که تیغ منش آب مرگ نوشاند نه لعل عیسی جان بخشدش نه آب خضر

151 گر ازدحام فزونتر بود ز موج بحار ور اجتماع فراوان تر از ربیع و مضر

152 دوصد کلاغ ز جا خیزد از کلوخی خرد هزار گرگ گریزان شد از یکی اژدر

153 مدیر قوه برقیه شاهزاده صفی بهار صفوت آزاده خجسته سیر

154 ز سیم صاعقه فرمان میر اعظم را بگفت و خواند و شنیدند مردمان یکسر

155 خجل شدند و بخانهای خویش برگشتند قرین لیت و لعل آشنای بو و مگر

156 دگر رسید خطایی بشاهزاده صفی ز صدراعظم ایران جهان فضل و هنر

157 که ای تو محرم اسرار شاه و کشوریان امین راز نهان و نگاهدار خبر

158 شنیده ایم ز بدسیرتان آن سامان حکایتی که نخواندیم در حبیب سیر

159 نموده اند بسی دست رنجه از سندان کشیده اند همی پای از گلیم بدر

160 بمیر امر شه آمد که اندران سامان رود چو ابر به آبان و باد در آذر

161 مخالفان را برد به تیغ گردن و دست معاندان را کوبد بگرز پهلو و بر

162 تن اعادی کاهد هماره در زندان سر مخالف آرد دوباره در چنبر

163 ز ما بگو تو بآن شوخدیدگان جسور که از وخامت این ماجرا کنید حذر

164 چو شد سپاه اجل در رکاب میر اجل ز دست مرگ نیابد کسی مناص و مفر

165 که موج دریا شوید زمین ز پست و بلند شرار آتش سوزد جهان ز خشک و ز تر

166 چو شاهزاده دانا بخواند این منشور بعامه گفت که باهوش و دانشید اگر

167 بپای خویش متازید سوی گشتنگاه بدست خویش مسازید خون خویش هدر

168 از آن سپس که زدم سردی و فضول شما گرفت آینه مهر میر رنگ کدر

169 اگر بجیحون اندر شوید چون ماهی وگر بگردون بالا روید چون اختر

170 برود جیحون اندر زند ز قهر آتش بچرخ گردون یکسر زند ز خشم اخگر

171 چو عامه این سخنان را بگوش بشنیدند معاینه نگرستند مرگ را بنظر

172 جماعتی سر خود برگرفته زین سامان فرار کرده نمودند در شعاب مقر

173 جماعتی دگر از خیرگی و نادانی نهاده جان بخطر بسته بر نفاق کمر

174 قضاببست همی چشم و گوششان ز صواب که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر

175 نه سنگ خارا با میخ آهنین سنبند نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر

176 قضای مبرم آوردشان بمکمن مرگ بلای محتوم افکندشان بدام خطر

177 بخویش گفتند ایدر بر آن امید بدیم که روی میر بتابد چو ماه ازین منظر

178 اگر سزاست که تنمان بسر نباشد هیچ بتیغ خویش ز اندام ما بگیرد سر

179 چه او فشاند آتش چه دیگران یاقوت چه او چشاند حنظل چه دیگران شکر

180 ضیاء دوله ز ما رنجه گشت و نتوان زیست در آن گریوه که ماند اژدهای کوفته سر

181 خنک تر آنکه بیازیم تیغ کین در کف نکوتر آنکه بپوشیم رخت مرگ ببر

182 ز اژدهای دمان بال و پر فرو ریزیم کنیم نرم، برو کتف شیر شرزه نر

183 دوباره مشتی از آن جمریان بیهش و رای دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر

184 چنانکه از پس مردن بمردگان پوشند قبای مرگ بیاراستند در پیکر

185 سپید و ساده یکی پیرهن یکی دستار کشیده در بر و در زیر آن یکی میزر

186 همی تو گفتی از نفخ صور اسرفیل شدند موتی احیا بعرصه محشر

187 همه سلیح بدست اندر و ز جان بخروش روان در آتش سوزنده همچو سامندر

188 خبر رسید بشهزادگان که دیگر بار هوای فتنه شد از حد اعتدال بدر

189 امیر زاده فرخ جلال دین که بدی بباغ دولتشاهی درخت بار آور

190 بخواند یکسره شهزادگان بومی را ز روی صدق بر ایشان سرود در محضر

191 که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا غریق گردد در این محبط پهناور

192 گرش ز دست گذاریم و خیره بنشینیم بجا نماند از او در زمانه رسم و اثر

193 وگر که جان فشانیم و پاس او داریم بنامجوئی گردیم در زمانه سمر

194 چو این شنیدند آن شاهزادگان سترگ نماز بردند او را ز اکبر و اصغر

195 بجز تنی دو سه کزوی بسال مه بودند همه بسودند از طاعتش جبین بر در

196 سپس بگفتند او را که اندرین شورش بما جماعت شهزادگان توئی مهتر

197 بعون ایزد از دودمان خاقانی کتیبه هاست در اینجا فزون ز حد و شمر

198 همه دلاور و خونخوار و کاردان و دلیر همه مبارز و گستاخ و گرد و گند آور

199 همه بحیله چو اسفندیار روئین تن همه بحمله چو گودرز و گیو و رستم زر

200 همه چو ماه و چو ابریم در سپهر و هوا همه نهنگ و هژبریم در ببحر و ببر

201 بصدق میل ترا تابعیم و کارگذار بشوق امر ترا طائعیم و فرمانبر

202 بهر چه خواهی فرمان گذار و بنده صفت بهر چه گوئی طاعت پذیر و خدمتگر

203 بخواه جان ز جسدمان که میدهیمت جان بگیر سر ز بدنمان که می نهیمت سر

204 چو مست باده مهر توایم مینوشیم ز خون خصم بداندیش لعلگون ساغر

205 بساطمان همه زین است و بزمگه میدان لباسمان زر هستی کلاهمان منفر

206 بجان بکوشیم امروز تا بنگذاریم رسد بجان خداوندگار ملک ضرر

207 روان شدند ملکزادگان بدین هنجار پی مقابله با آن گروه شوم اختر

208 چو عامه دیدند آن کوههای آتشبار بتک شدند و بگردید سیل از آن معبر

209 شدند جمله گریزان ز بیم سالاران ز مرج راهط گفتی همی گریخت ز فر

عکس نوشته
کامنت
comment