آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت از کلیم غزل 112

آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت

1 آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت هر جا ندید روی دل آنجا دگر نرفت

2 چون یافت اینکه شربتش از خون عاشقست بیمار چشم تو که طبیبش بسر نرفت

3 با آنکه در رهت ز دو عالم گذشته ایم یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت

4 جز خون دل که رنگ حنا داشت از وفا دیگر چه داشتم که ز دستم بدر نرفت

5 بگریخت بخت و روشنی از دیده رخت بست بیروی تو چها که ازین چشم تر نرفت

6 خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد آسوده آنکه از پی تاب کمر نرفت

7 دیگر بخواب، تشنه چه بیند بغیر آب مردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت

8 شعر بلند را چه غم از کاو کاو دخل آب گهر بسفته شدن از گهر نرفت

9 از آستین خامه والای من کلیم یکبار دست خواهش معنی بدر نرفت

عکس نوشته
کامنت
comment