باز گردو بگو حدیث خضر از سلطان ولد ولدنامه 20

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

باز گردو بگو حدیث خضر

1 باز گردو بگو حدیث خضر چون شد از هجر او کلیم کدر

2 جرم ثالث بدان که هر دو بهم نیستیشان فکنده بود بغم

3 جوعشان در سفربجائی بود بهر جنبش نه دست و پائی بود

4 تنگدستی و قلت بیحد کرده شان بد ضعیف و لاغر حد

5 حق بر ایشان حلال کرده حرام بهر ابقای نفس در اسلام

6 در چنان حالتی زنان محروم بی ز واره و برهنه و مهموم

7 ناگهان آمدند در یک ده یک گهی نی در آن و برهمه مه

8 بود آنجا یکی سرای عظیم صاحب آن سرای مرد ک ریم

9 نی کریمی که ملک و مال دهد بل کریمی که قال و حال دهد

10 نی کریمی که جامه بخشد و نان بل کریمی که بخشد او دل و جان

11 طفلکانش از او بمانده یتیم لیک بسیار بودشان زر و سیم

12 شده دیوار آن سراشان خم خواست گشتن خراب اندر دم

13 پس خضر راست کرد آن خم را از دل هر دو برد آن غم را

14 طفلکان را ز غصه برهانید وز چه حبس و رنج بجهانید

15 بعد از آن خضر گ شت زود روان بی خور و زاد با کلیم د وان

16 گفت موسی بر وی خضر درشت صحبتت صعب بود ما را کشت

17 آن یتیمان ز زر غنی بودند زان عمل مر ترا چه بستودند

18 چون نگفتی زح ا ل جوع و ضرر تا رسیدی زرت از آن دو پ سر

19 خضر گفتش برو فراق گزین سومین جرم شد یقین دان این

20 چونکه آمد ز بیخودی با خود گفت خضرش که ای نبی احد

21 نیست با تو مرا دگر صحبت این قدر بود از خدا رزقت

22 باز گ ردو برو بسوی وطن مصلحت نیست بودنت با من

23 چون فراقست رفت خواهی باز کنم آگه ترا کنون زین راز

24 سرکشتی شنو که آن چون بود طالبش شاه کافر دون بود

25 خواست شستن و زان ب لشکر خود بر سر مؤمنان بناگه زد

26 شهر اسلام خواست کرد خراب مؤمنان را فکندن اندر آب

27 غارت خان و مانشان کردن باسیری زن و بچه بردن

28 چونکه من قصد او بدانستم کردمش خرد تا توانستم

29 حکمت این بود ای کلیم آله تو نگشتی ز سر او آگاه

30 وان که خونی آن پسر گشتم بردمش گوشه ‌ ای و من کشتم

31 پدر و مادرش ولی بودند هر دو از صدق و دین ملی بودند

32 آن پسر خود نبود قابل آن که شود ز اهل طاعت و ایمان

33 عاقبت زو شدی پدر کافر هم بماندی ز راه دین مادر

34 زانکه در جانشان محبت او چون نشستی نهان شدی ره هو

35 گشتمش تا رهند هردو ازو سر او این بده است بشنو تو

36 وانچه دیوار را بکردم راست بهر آندو یتیم هم برجاست

37 جد ایشان ز صالحان بوده است زبدۀ حور و انس و جان بوده است

38 چون بدی این روا که من ز ایشان جستمی اجر همچوبی کیشان

39 گر مرا گنجهای در بودی همه ایثار آن دو حر بودی

40 سر آن هر سه را چو گفت بدو گفت ما را بحل خدا را جو

41 با چنان حشمت و بزرگی خضر که غلامش بدند مهر و سپهر

42 با ولی زاد گ ان چنین خدمت کرد تا یابد از خدا رحمت

43 تو که هستی پر از خطا و گناه با چنین حال ناسزا و تباه

44 نیک بنگر چه بایدت کردن چونکه غرقی ز جرم تا گرد ن

45 بی شک اولاد اولیای خدا در پناه حق ‌ اند در دو سرا

46 هرکشان خدمتی کند اینجا برد از حق عوض هزار عطا

47 پدر و جدشان شود خشنود چونکه فرزندشان بردزتو سود

48 بلکه هر کو ز پشت آدم زاد ز انبیا و اولیای پاک نژاد

49 همه گردند شاد و خرم از آن دوستدارت شوند از دل و جان

50 چونکه یک نفس گفتشان احمد هم تو یکشان بدان گذر ز عدد

51 زان سبب خواند نفس واحدشان که نباشد شمار در یک جان

52

عکس نوشته
کامنت
comment