1 باز میدیدم که میشد هفت یک میشکافد نور او جیب فلک
2 باز آن یک بار دیگر هفت شد مستی و حیرانی من زفت شد
3 اتصالاتی میان شمعها که نیاید بر زبان و گفت ما
4 آنک یک دیدن کند ادارک آن سالها نتوان نمودن از زبان
5 آنک یک دم بیندش ادراک هوش سالها نتوان شنودن آن بگوش
6 چونک پایانی ندارد رو الیک زانک لا احصی ثناء ما علیک
7 پیشتر رفتم دوان کان شمعها تا چه چیزست از نشان کبریا
8 میشدم بی خویش و مدهوش و خراب تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
9 ساعتی بیهوش و بیعقل اندرین اوفتادم بر سر خاک زمین
10 باز با هوش آمدم برخاستم در روش گویی نه سر نه پاستم