- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد دریای آتشینم در دیده موج خون زد
2 خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد
3 دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد
4 دیوانگان خود را میبست در سلاسل هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد
5 یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد
6 غلغل فکند روحم در گلشن ملایک هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد
7 سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد