-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آگهی تا کی کند روشن چراغ خویشتن عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن
2 رفت ایامی که غیر از نشئهام در سر نبود میخورم چون سنگ اکنون بر دماغ خویشتن
3 همچو شمع کشته دارم با همه افسردگی اینقدر آتش که میسوزم به داغ خویشتن
4 پا زدم از فهم هستی بر بهشت عافیت سیر خویش افکند بیرونم ز باغ خویشتن
5 روشنان هم ظلمت آباد شعور هستیاند نیست تا خورشید جز پای چراغ خویشتن
6 این بیابان هر چه دارد حایل تحقیق نیست گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خویشتن
7 تا گره از دانه وا شد ریشهها پرواز کرد کس چه سازد دل نمیخواهد فراغ خویشتن
8 هر چه گل کرد از بساط خاک هم در خاک ریخت بادهٔ ما ماند حیران ایاغ خوبشتن
9 محرمی پیدا نشد بیدل به فهم راز دل ساخت آخر بوی این گل با دماغ خویشتن