1 یک دم که ز دردسر پریشانی داشت صد عربده با درد پشیمانی داشت
2 بر بستر غم خدا گران نپسندد آن سر که به تاج دولت ارزانی داشت
1 چنان ز خانه برون رفتنم به دل ننگ است که آستانه بیابان و گام فرسنگ است
2 به جان در تن مفلوج گشته می مانم که در برآمدنم رنج و ماندنم ننگ است
1 کسی به ملک حدوث از قدم نمیافتد که بر گذرگه شادی و غم نمیافتد
2 به روشنایی دل رو که رفتگان رستند گذار زندهدلان بر عدم نمیافتد
1 عشق عصیانست اگر مستور نیست کشته جرم زبان مغفور نیست
2 عشق در صنعت تصرف می کند در میان فرهاد جز مزدور نیست