- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
درویشی مجرد به گوشهای نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت: این طایفهٔ خرقهپوشان امثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد! سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتند نه رعیت از بهر طاعت ملوک. ,
2 پادشه پاسبان درویش است گرچه رامش به فرّ دولت اوست
3 گوسپند از برای چوپان نیست بلکه چوپان برای خدمت اوست
4 یکی امروز کامران بینی دیگری را دل از مجاهده ریش
5 روزکی چند باش تا بخورد خاک، مغز سر خیال اندیش
6 فرق شاهی و بندگی برخاست چون قضای نبشته آمد پیش
7 گر کسی خاک مرده باز کند ننماید توانگر و درویش
ملک را گفت درویش استوار آمد. گفت: از من تمنا بکن. گفت: آن همیخواهم که دگرباره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی بده. گفت: ,
9 دریاب کنون که نعمتت هست به دست کاین دولت و ملک میرود دست به دست