1 ای از خودی و هستی، بر خویش دل نهاده وز بیخودی و مستی خود را به باد داده
1 منزل کناره کرده، ز راه عبور ما صحرا به تنگ آمده از دست شور ما
2 از بس نمانده است ز ما هیچ در میان یاران کنند غیبت ما در حضور ما
1 درد رنجوران تو، درمان چه میداند که چیست؟ شام مهجوران تو، پایان چه میداند که چیست
2 شور مجنون ترا، صحرا نباشد احتیاج آتش جانسوز دل، دامان چه میداند که چیست؟!
1 جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا
2 در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا