-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 فتنهای هر لحظه برمیخیزد از مژگان تو آسمان از فتنه معزول است در دوران تو
2 من که میگردم ز دور، آسوده نگذارد مرا حال چشمت چیست یا رب پهلوی مژگان تو
3 کی گرفتار غمت فارغ بود، در خاک هم بگسلد پیوند جان و نگسلد پیمان تو
4 دست من باد از گریبان پاره کردن بینصیب گر شود کوته به صد شمشیر از دامان تو
5 بی تو شبها سیر دلهای پریشان میکند جز خیالت کس ندارد طاقت حرمان تو
6 چون نسوزد استخوان من، که خون افتاده است در میان دیده و دل بر سر پیکان تو
7 رشک بر نظّاره میزان برم در کار عشق این که یک چشمش بود محو و دگر حیران تو