طلب ای عاشقان خوش رفتار از سنایی غزنوی قصیده 75

سنایی غزنوی

آثار سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

طلب ای عاشقان خوش رفتار

1 طلب ای عاشقان خوش رفتار طرب ای شاهدان شیرین‌کار

2 تا کی از خانه هین ره صحرا تا کی از کعبه هین در خمار

3 زین سپس دست ما و دامن دوست بعد از این گوش ما و حلقهٔ یار

4 در جهان شاهدی و ما فارغ در قدح جرعه‌ای و ما هشیار

5 خیز تا ز آب روی بنشانیم گرد این خاک تودهٔ غدار

6 پس به جاروب «لا» فرو روبیم کوکب از صحن گنبد دوار

7 ترکتازی کنیم و در شکنیم نفس رنگی مزاج را بازار

8 وز پی آنکه تا تمام شویم پای بر سر نهیم دایره‌وار

9 تا ز خود بشنود نه از من و تو لمن الملک واحد القهار

10 ای هواهای تو هوا انگیز وی خدایان تو خدای آزار

11 قفس تنگ چرخ و طبع و حواس پر و بالت گسست از بن و بار

12 گرت باید کزین قفس برهی باز ده وام هفت و پنج و چهار

13 آفرینش نثار فرق تو اند بر مچین خون خسان ز راه نثار

14 چرخ و اجرام ساکنان تو اند تو از ایشان طمع مدار مدار

15 حلقه در گوش چرخ و انجم کن تا دهندت به بندگی اقرار

16 ورنه بر چارسوی کون و فساد گاه بیمار بین و گه تیمار

17 گاهت اندر مزارعت فکند جرم کیوان چو خوک در شد یار

18 گه کند اورمزدت از سر زهد زین جهان سیر و زان جهان ناهار

19 گاه بر بنددت به تهمت تیغ دست بهرام چون قلم زنار

20 گاه مهرت نماید از سر کین مر ترا در خیال زر عیار

21 گاه ناهید لولی رعنا کندت باد سار و باده گسار

22 گه کند تیر چرخت از سر امن چون کمان گوشه کشته و زه‌وار

23 گه کند ماه نقشت اندر دل در خزر هندو در حبش بلغار

24 گه ترا بر کند اثیر از تو تا تهی زو شوی چو دود شرار

25 گاه بادت کند ز آز و نیاز روح پر نار و روی چون گلنار

26 گاه آب لئیم دون همت جاهل و کاهلت کند به بحار

27 گاه خاک فسرده از تاثیر بر تو ویران کند ده و آثار

28 با چنین چار پای‌بند بود سوی هفت آسمان شدن دشوار

29 چند از این آب و خاک و آتش و باد این دی و تیر و آن تموز و بهار

30 بسکه نامرد و خشک مغزت کرد بوی کافور و مشک و لیل و نهار

31 عمر امسال و پار ضایع کرد هر که در بند یار ماند و دیار

32 دولتی مردی ار نپریدست مرغ امسالت از دریچهٔ پار

33 شیب گردی به لفظ تازی ریش قیر گردی به لفظ ترکی قار

34 برگذر زین جهان غرچه فریب در گذر زین رباط مردم‌خوار

35 کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند سال عمرت چه ده چه صد چه هزار

36 رخت برگیر ازین خراب که هست بام سوراخ و ابر طوفان بار

37 از ورای خرد مگوی سخن وز فرود فلک مجوی قرار

38 خویشتن را به زیر پی بسپر چون سپردی به دست حق بسپار

39 بود بگذار زان که در ره فقر تن حصارست و بود قفل حصار

40 نشود در گشاده تا تو به دم بر نیاری ز قفل و پره دمار

41 بود تو شرع بر تواند داشت زان که آن روشنست و بود تو تار

42 دین نیاید به دست تابودت بر یمین و یسار یمین و یسار

43 نه فقیری چو دین به دنیا کرد مر ترا پایمزد و دست افزار

44 نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد مر ترا فرع جوی و اصل گذار

45 ره رها کرده‌ای از آنی گم عز ندانسته‌ای از آنی خوار

46 مشک و پشکت یکیست تا تو همی ناک ده را ندانی از عطار

47 دل به صد پاره همچو ناری از آنک خلق را سر شمرده‌ای چو انار

48 کار اگر رنگ و بوی دارد و بس حبذا چین و فرخا فرخار

49 دعوی دل مکن که جز غم حق نبود در حریم دل دیار

50 ده بود آن نه دل که اندر وی گاو و خر باشد و ضیاع و عقار

51 نیست اندر نگارخانهٔ امر صورت و نقش مومن و کفار

52 زان که در قعر بحرالاالله لا نهنگی ست کفر و دین او بار

53 چه روی با کلاه بر منبر چه شوی با زکام در گلزار

54 تر مزاجی مگرد در سقلاب خشک مغزی مپوی در تاتار

55 خود کلاه و سرت حجاب تو اند چه فزایی تو بر کله دستار

56 کله آن گه نهی که در فتدت سنگ در کفش و کیک در شلوار

57 علم کز تو ترا بنستاند جهل از آن علم به بود صدبار

58 آب حیوان چو شد گره در حلق زهر گشت ار چه بود نوش و گوار

59 نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس کو نداند همی یمین ز یسار

60 بل بدان لعنت‌ست کاندر دین علم داند به علم نکند کار

61 دوری از علم تا ز شهوت و خشم جانت پر پیکرست و پر پیکار

62 نبرند از تو تشنگی و کنند این دهان گنده و آن جگر افگار

63 تشنهٔ جاه و زر مباش که هست جاه و زر آب پار گین و بحار

64 کی درآید فرشته تا نکنی سگ ز در دور و صورت از دیوار

65 کی در احمد رسی در صدیق عنکبوتی تنیده بر در غار

66 پرده بردار تا فرود آید هودج کبریا به صفهٔ بار

67 با بخیلی مجوی ره که نبود هیچ دینار مالکی دین دار

68 مالک دین نشد کسی که نشد از سر جود مالک دینار

69 سرخرویی ز آب جوی مجوی زان که زردند اهل دریا بار

70 گر چه از مال و گندم و یونجه هم خزینه‌ت پرست و هم انبار

71 بس تفاخر مکن که اندر حشر گندمت گژدمست و مالت مار

72 مال دادی به باد چون تو همی گل به گوهری خری و خر به خیار

73 دولت آن را مدان که دادندت بیش از ابنای جنس استظهار

74 تا تو را یار دولتست نه‌ای در جهان خدای دولت یار

75 چون ترا از تو پاک بستانند دولت آن دولتست و کار آن کار

76 چون دو گیتی دو نعل پای تو شد بر سر کوی هر دو را بگذار

77 در طریق رسول دست آویز بر بساط خدای پای افشار

78 پاک شو بر سپهر همچو مسیح گشته از جان و عقل و تن بیزار

79 همچو نمرود قصد چرخ مکن با دوتا کرکس و دوتا مردار

80 کز دو بال سریش کرده نشد هیچ طرار جعفر طیار

81 عقل در کوی عشق ره نبرد تو از آن کور چشم چشم مدار

82 کاندر اقلیم عشق بی‌کارند عقلهای تهی رو پر کار

83 کی توان گفت سر عشق به عقل کی توان سفت سنگ خاره به خار

84 گر نخواهی که بر تو خندد خلق نقد خوارزم در عراق میار

85 راه توحید را به عقل مپوی دیدهٔ روح را به خار مخار

86 زان که کردست قهر الاالله عقل را بر دو شاخ لا بردار

87 به خدای ار کسی تواند بود بی‌خدا از خدای برخوردار

88 هر که از چوب مرکبی سازد مرکب آسوده‌دان و مانده سوار

89 نشود دل چو تیر تا نشوی بی‌زبان چون دهانهٔ سوفار

90 تا زبانت خمش نشد از قول ندهد بار نطقت ایزد بار

91 تا ز اول خمش نشد مریم در نیامد مسیح در گفتار

92 گرت باید که مرکزی گردی زیر این چرخ دایره کردار

93 پای بر جای باش و سرگردان چون سکون و تحرک پرگار

94 در هوای زمانه مرغی نیست چمن عشق را چو بوتیمار

95 زو کس آواز او بنشنودی گر نبودی میان تهی مزمار

96 قاید و سایق صراط‌الله به ز قرآن مدان و به ز اخبار

97 جز به دست و دل محمد نیست حل و عقد خزانهٔ اسرار

98 چون دلت بر ز نور احمد بود به یقین دان که ایمنی از نار

99 خود به صورت نگر که آمنه بود صدف در احمد مختار

100 ای به دیدار فتنه چون طاووس وی به گفتار غره چون کفتار

101 عالمت غافلست و تو غافل خفته را خفته کی کند بیدار

102 همه زنهار خوار دین تو اند دین به زنهارشان مده زنهار

103 غول باشد نه عالم آنکه ازو بشنوی گفت و نشنوی کردار

104 بر خود آنرا که پادشاهی نیست بر گیاهیش پادشا مشمار

105 افسری کن نه دین نهد بر سر خواهش افسر شمار و خواه افسار

106 باش وقت معاشرت با خلق همچو عفو خدای پذرفتار

107 هر چه نز راه دین خوری و بری در شمارت کنند روز شمار

108 بره و مرغ را بدان ره کش که به انسان رسند در مقدار

109 جز بدین ظلم باشد ار بکشد بی‌نمازی مسبحی را زار

110 نکند عشق نفس زنده قبول نکند باز موش مرده شکار

111 راه عشاق کسپرد عاشق آه بیمار کشنود بیمار

112 از ره ذوق عشق بشناسی آه موسا ز راه موسیقار

113 بیخ کنرا نشاند خرسندی شاخ او بی‌نیاز آرد بار

114 عاشقان را ز عشق نبود رنج دیدگان را ز نور نبود نار

115 جان عاشق نترسد از شمشیر مرغ محبوس نشکهد ز اشجار

116 زان که بر دست عشق بازانند ملک‌الموت گشته در منقار

117 گر شعار تو شعر آمده شرع چکنی صبح کاذب اشعار

118 روی بنمود صبح صادق شرع خاک زن بر جمال شعر و شعار

119 بر سر دار دان سر سرهنگ در بن چاه بین تن بندار

120 تا نه بس روزگار خواهی دید هم سپه مرده هم سپهسالار

121 وارهان خویش را که وارسته‌ست خر وحشی ز نشتر بیطار

122 هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق طالب شمع زیر و آینه دار

123 بهر مشتی مهوس رعنا رنج بر جان و دین و دل مگمار

124 ای توانگر به کنج خرسندی زین بخیلان کناره‌گیر کنار

125 یک زمان زین خسان ناموزون از پی سختن تو با معیار

126 ریش و دامن به دستشان چه دهی چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار

127 خواجگان بوده‌اند پیش از ما در عطا سخت مهر و سست مهار

128 این نجیبان وقت ما همه باز راح خوارند مستراح انبار

129 جمله از بخل و مبخلی سرمست همه از شر و ناکسی هشیار

130 ای سنایی ازین سگان بگریز گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار

131 زین چنین خواجگان بی معنی رد افلاک و گفت بی‌کردار

132 دامن عافیت بگیر و بپوش مر گریبان آز را رخسار

133 میوه‌ای کان به تیر ماه رسد چه طمع داری از مه آزار

134 دل ازینان ببر که بی دریا نکشد بار گیر چوبین بار

135 همچنین در سرای حکمت و شرع آدمی سیر باش و مردم سار

136 هان و هان تا ترا چو خود نکنند مشتی ابلیس ریزهٔ طرار

137 چون تو از خمر هیچ کس نخوری کی ترا درد سر دهد خمار

138 طیرهٔ چون گردی و فسرده و کج طیره از طیر گرد و از طیار

139 نشود شسته جز به بی‌طمعی نقشهای گشاد نامهٔ عار

140 ملک دنیا مجوی و حکمت جوی زان که این اندکست و آن بسیار

141 خدمتی کز تو در وجود آمد هم ثناگوی و هم گنه پندار

142 در طریقت همین دو باید ورد اول الحمد و آخر استغفار

143 گر سنایی ز یار ناهموار گله‌ای کرد ازو شگفت مدار

144 آبرا بین که چون همی نالد هردم از همنشین ناهموار

145 بر زمین مست همچو من بنشین تا سمایی شوی سنایی وار

عکس نوشته
کامنت
comment