- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پادشاهی پاکباز و سر فراز در حقیقت بد ورا سوز و گداز
2 نام او محمود بود ای با بصر از ره دین خدا بد با خبر
3 دائماً در جنگ کفار لعین بود آن کیخسرو روی زمین
4 بود یک بت خانه اندر سومنات یک بتی بد اندر آنجا نام لات
5 صدهزاران گبر آن را خواستار میپرستیدند آن بت آشکار
6 شاه چون آگاه شد از کارشان از خیال فاسد گمراهشان
7 لشگری را جمع کرد آن شهریار بود آن لشگر شمارش صدهزار
8 بود اندر لشگرش مردان مرد همچو سام و همچو رستم در نبرد
9 شیر مردان خدا در راه دین دائماً در جنگ کفار لعین
10 جمله آن ساز و سلاح آراستند در غزا از جان خود برخواستند
11 شه سپاه خویش را بیرون کشید دامن خیل فلک درخون کشید
12 شه حکیمان و ندیمان را بخواند مشورت کردند ز انجا گه براند
13 شاه و لشگر جمله رفتند آن زمان غلغلی افتاد زیشان در جهان
14 بانگ بردابردبر خواست آن زمان چتر شه را برکشیده در میان
15 چشم عالم آن چنان لشگر ندید در همه عالم چنان زیور ندید
16 بود هفتصد پیل سربر کستوان برگزیده از برای دشمنان
17 این چنین میرفت آن شاه جهان تا رسید اندر بلاد مشرکان
18 مشرکان را شد خبر کآمد سپاه شاه محمود است سرورزان سپاه
19 قلعه را کردند درها استوار اندر آن قلعه بد از مردم هزار
20 بر فراز قلعه آندم آمدند دل پر آتش دیده پر نم آمدند
21 چترها را بر کشیدند آن زمان هم از آنجا سنگها کرده روان
22 لشگر محمود بر گرد حصار بود ایستاده مبارز صدهزار
23 مشرکان چون سنگها انداختند لشگر محمود از جا خواستند
24 قلعهٔ بد سخت و پر از کافران عاجز آمد لشگر شاه جهان
25 شش مه آزاد آنجا جنگ بود که ندانستند آن قلعه گشود
26 شاه را میشد از آنحالت ملال گفت ای حی قدیم ذوالجلال
27 قادر پروردگار بینظیر کارم افتاده است دست من بگیر
28 سر به سجده داشت آن شه در دعا در تضرع راز گفت آن باصفا
29 دید مردی را به چهره غرق نور گرد بر گردش نهاده خیل خود
30 بود خشتی بر کف آن پیشوا زد به برج قلعه آن دم خشت را
31 قلعه بر هم ریخت آن ساعت چو ریگ گفت ای محمود کارت گشت نیک
32 لشگری چون او عیان دیده به چشم کاندر آمد از هوا خشتی به چشم
33 زد به قلعه قلعه را ویران بکرد کار دشوار آن زمان آسان بکرد
34 غلغلی افتاد آن دم در سپاه شاه از غلغل بجست از جایگاه
35 پس ایاز خاص گفت ای شهریار شاد بنشین این زمان در کار و بار
36 حق تعالی داد نصرت ای قباد از هوا خشتی بیامد همچو باد
37 زد به برج قلعه و قلعه شکست هم کنون میباید آن بت را شکست
38 شاه گفتا خشت را آور کنون تا ببینم روی آن خشت فنون
39 رفت و جست آورد پیش شهریار بررخ آن خشت خطی چون نگار
40 بد نوشته نام قطب اولیآء شیخ لقمان معدن صدق و صفا
41 شاه فرمود آن زمان ای رستمان بت بیارید و بسوزید این زمان
42 بت بسوزانید و جان کافران جمله را ویران کنید ای پردلان
43 همچنان کردند آن مردان دین آتش اندر بت زدند مردان ز کین
44 نفس را چون بت بسوز ای مرد کار تا ببینی سر حق را آشکار
45 هر دلی کان خانهٔ شیطان بود شهر کفر است آن نه شهر جان بود
46 شهر شیطان را بکن کلی خراب شهر ما جانست و دیگرها خلاب
47 بت شکست آن پیر و شرع نبی لاجرم نامش شده شاه ولی
48 بت توئی هر دم به حبّ آن صور تا بیابی بهره از بحر صور
49 جملهٔ مردان شفیع تو شوند در طریقت هم رفیع تو شوند
50 شد شفیع شاه شیخ نامدار عاقبت محمود شد آن شهریار
51 شاه چون دید آن کرامات قوی رفت زانجا پیش شاه معنوی
52 با بزرگان و حریفان و ندیم میشد اندر راه پیش آن حکیم
53 چون زده فرسخ بر شیخ آمدند اسبهاشان جملگی مانده شدند
54 جهد کردند و بسی سودش نبود بودنی چون بود بهبودش نبود
55 پس حسن را گفت آن دم شهریار رو پیاده پیش شیخ نامدار
56 چون رسی آنجا به عزت باش تو در ره عزت به حرمت باش تو
57 چون حسن در راه شد آن دم روان تا رسید آنجا که بد قطب زمان
58 چون بدید از دور روی شیخ را در تضرع آمد و اندر دعا
59 گفت ای شیخ جهان ای راهبر آمده محمود پیشت در نگر
60 تا بهبیند روی شیخ نامدار از محبان تو است آن شهریار
61 اسبهاشان اندر این ره مانده است هم زده فرسنگ یک دم رانده است
62 شاه را یاری بده ای پاکباز تا ببیند نور روی شاه باز
63 شیخ گفتش این زمان ای مرد کار شاه را با عاشقان حق چه کار
64 شاه را با عارفان راه حق کی بود وصلت بگو ای مرد حق
65 اهل دنیا را کجا باشد خبر هم ز حال سالکان باخبر
66 عام را با طالبان دل کباب کی بود وصلت در این دیر خراب
67 آنکه دایم در پی جاهست و برگ کی خبر دارد ز حال برگ و مرگ
68 آنکه دارد هر زمان با عزّ و ناز کی نشان دارد ز سوز و از نیاز
69 با کنیزان خُطائی و سرا کی رسد در راه مردان خدا
70 با غلامان ظریف و ماه روی کی بیابد اندر این ره رنگ و بوی
71 با کلاه و با قبا و با کمر کی شود از حال ما او را خبر
72 پادشاهی جهان و تخت زر هست ظلمت کی ببیند نور خور
73 با سپاه و لشگر و طبل و علم کی تواند غوطه خورد اندر عدم
74 با حکیمان و ندیمان ظریف کی رسد در راه مردان شریف
75 با سواران دلیر این جهان کی رسد در زمره صاحب دلان
76 با سر او باغ و بستان و غلام کی رسد در راه این مردان تمام
77 با بزرگی جهان و طمطراق کی خبر یابد ز درد و از فراق
78 در هوای طبع خود وامانده است لاجرم از راه معنی مانده است
79 آنکه او را باشدش صد رنگ و بو اندرین ره کی بود جویان او
80 چون بگفت این نکتهها شه شد خموش خود ز هیبت رفت او آنجا ز هوش
81 شیخ چون دیدش که بیطاقت شده بس ضعیف افتاده و بیخود شده
82 رحم کرد آن ساعت آن شیخ کبار بازش آورد از ضعیفی ونزار
83 بار دیگر چون به حال آمد حسن گفت ای خاص خدای ذوالمنن
84 لطف کن تا شاه آید این زمان تا ببیند روی قطب و عارفان
85 شیخ را رحم آمد و پا برکشید شاه با لشگر ز راه آمد پدید
86 پس حسن رفت و بگفت ای شهریار هست لقمان قطب عالم هوش دار
87 یک زمانی مرده شو در پیش او با ادب میباش اندر پیش او
88 بو که زین بحر خطر بیرون رویم یا تمامت غرق بحر خون شویم
89 هستئی دارد بغایت سهمناک صدهزاران جان شود در دم هلاک
90 پیش چشمش هشت جنت مرده است هفت دوزخ همچو یخ افسرده است
91 این جهان و آنجهان یک قطرهشان پیش چشمش ای شه گردنکشان
92 همتی دارد بغایت با کمال هست محو اندر جمال ذوالجلال
93 من چو دیدم روی آن مرد خدا هوش از من رفت و افتادم ز پا
94 من نماندم آن زمان و گم شدم همچنان یک قطره در قلزم شدم
95 بعد از آنم شیخ چون آگاه کرد با خودم آورد و ره کوتاه کرد
96 پس بفرمود آن زمان شاه جهان کل فرود آئید از اسب این زمان
97 خیمه و خرگاه را در هم کشید قبه و چتر و علم را برکشید
98 پس ایاز خاص و سلطان وحسن هر سه رفتند پیش شاه انجمن
99 چون رسیدند پیش شاه راهبر در قدم افتاده گشتند بیخبر
100 شیخ ایشان را بهوش آورد باز دید آندم روی شیخ پاکباز
101 پس زبان بگشاد محمود آن زمان گفت ای خاص خدا قطب جهان
102 خشت از معنی زدی بر سومنات قلعه و بتخانه را کردی خراب
103 در سرخسی و به معنی در جهان هرکجا خواهند بینندت عیان
104 بر امیدی آمدم از راه دور تا شود ما را ز دیدارت حضور
105 رای آن دارم که پیشت بندهام روز و شب در خدمتت افکندهام
106 بگذریم از پادشاهی جهان اختیار ما بخواری جهان
107 بر میان بندیم پیش تو کمر خدمتی از جان کنم با فرق سر
108 خانقاهی سازم اینجا با صفا سفرها گردان کنم پیش شما
109 گفت لقمانش که ای محمود شاه لشگر اسلام را هستی پناه
110 حق تعالی شاهیت داد و خبر خوار مگذار این سپه را ای پسر
111 در ره دین خدا مردانه باش طالب درد دل دیوانه باش
112 دل بدست آور که دل شد آینه تا بهبینی خویشتن معاینه
113 چون کمال خویشتن حاصل کنی حاصل خود هم ز دل حاصل کنی
114 در وصال خویشتن آ ای قباد وارهی از خسروی و از جهاد
115 آن زمان خواه شاه باش و خواه فقیر از همه عالم تو باشی بینظیر
116 بعد از آنش گفت بنشین ای قباد رفت شاه و روی بر دستش نهاد
117 گفت بنگر تا چه میبینی کنون چون نظر کرد شاه بر دستش فنون
118 دید شه محمود قومی بیشمار جمله در خدمت ستاده مرد وار
119 در میان جمع مردی همچو نور جمله را ارشاد کردی از حضور
120 شاه آن را دید از خود رفته بود باز شیخ او را بخود آورد زود
121 گفت ای محمود پنجاه و دوصد از وفات ما رود اندر عدد
122 این چنین قومی که دیدی در رسند راه حق را هم بجان و دل روند
123 جمله اندر خدمت مردان بوند روز و شب در طاعت یزدان بوند
124 شیخ ایشان باشد آن پیر صفا حق تعالی داده او را صد عطا
125 نام او باشد محمد (ص) ای امیر او به معنی و به صورت بینظیر