1 کسی را کو نسب پاکیزه باشد به فعل اندر نیاید زو درشتی
2 کسی را کو به اصل اندر خلل هست نیاید زو به جز کژی و زشتی
3 مراد از مردمی آزادمردیست چه مرد مسجدی و چه کنشتی
1 روزی بت من مست به بازار برآمد گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد
2 صد دلشده را از غم او روز فرو شد صد شیفته را از غم او کار برآمد
1 من کیم کاندیشهٔ تو هم نفس باشد مرا یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
2 گر بود شایستهٔ غم خوردن تو جان من این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
1 در دل آن را که روشنایی نیست در خراباتش آشنایی نیست
2 در خرابات خود به هیچ سبیل موضع مردم مرایی نیست